Thursday, February 15, 2007

نو بافتگان

اونهمه سال. سالهای سال. و چقدر هم از خودم راضی یودم. لذت گوش کردن به خودم. هنوز هم نمیتونم خودم رو مهار کنم. سد میشکنه و سیل افکار کتابی و جملاتی که خودم ازشون خوشم میاد سرازیر میشه. احساس ارامش میکردم. همه چی سر جاش بود. تو هر کشوئی محتویات طبقه بندی شده. ادما رو میگم. چیده شده بودند کنار هم. مثل سربازهای چوبی اون قصه. جم نمیخوردن. گوش به فرمان. اگاه به وظایف. بدون قلب بدون شخصیت بدون برق نگاهی بدون هیچ وجهه ای که از هم متمایزشون کنه. با سربازهای چوبی توی کشوهام میخواستم دنیا رو فتح کنم و دوباره بسازم. البته نه به میل خودم نه! به میل همه به خواست همه اونهائی که درست فکر میکنن. همونجوری که من فکر میکردم. راهی که صاف میبردمون به مقصد. میدونی نیت مهمه. اخرش همه خوشحال میبودن. شاید بعضیها الان نمیفهمیدن. در اینده وقتی درکشون به درجه بالاتری میرسید میفهمیدن. وقتی بالاخره عمق وجود خودشون رو درک میکردن. میدونی اخه ته قلب همه خوبی هست. همه زیبان. و تازه من هم که انتظاری نداشتم. همه اش به خاطر خودشون بود
مگه نه اینکه حاضر بودیم همه چیزمون رو بدیم. اون همه مخاطره. همه اون عذاب نه ببخشید هیجان مبارزه. اونهمه زندگیهایی که وقف میشد. من فقط یه قطره از این اقیانوس بودم. البته قطره ای که تو اقیانوس گم نمی شد. چه جوری بگم. مثال اقیانوس هم مصداق داره هم نه. اقیانوس به عنوان یه حجم عظیم اب جمع جبری قطره هاس. ولی در این مورداین قطره اهمیت خاصی برای اقیانوس داشت. شاید بشه گفت این قطره انعکاس عظمت اب بود قبل از اینکه بدونه اقیانوسه. از این جور توضیحا دیگه الان فکرکردن بهش دردناکه. تصور اون همه سالها که به هدر نرفته مسلما. ولی میتونه هدر بره. یعن میتونه؟ ولش کن. تحمل این یکیشو دیگه ندارم
اون همه سالها و من اینارو نمیدیدم . حتی برو بچه های دوروبر خودم رو. همون جوونترهایی رو که خیال میکردم خیلی عمیقا شدیدا میشناسم. درس دادن به بچه ای که همه درساروفوت ابه. به زور درسش میدادم که نمره بیاره. برا تعلیمات دینی قران و غیره که خودم هم اهلشون نبودم. ولی تعلیماتشون رو جای دیگه از زندگی گرفته بودن. حتما با خودشون میگفتن ای بابا این عمو هم که دست از سر ما ور نمیداره. فوقش فکر میکردن خوب عوضش سرگرم کننده و بامزه اس. تازه چه میشه کرد. از دسش که خلاصی نیس
و همه این مدت جریان رود اون پایین جاری بود. من روشو میدیدم و نمیفهمیدم. چون تو کتابام میگفت که نباید این جوری بوده باشه. ولی اون زیر میرا این جماعت بچه و جوون با هم بودن و زندگی میکردن. ما دوندگی میکردیم. خودمون رو از نفس مینداختیم و از همه طلبکار بودیم. اینا زندگی میکردن زمین میخوردن بلند میشدن و دوباره راه می افتادن. خلاصه رو هم اثر میذاشتن.مگه دغدغه کارهای بزرگ میذاش که ببینیم اتفاقات کوچولوی دلنشین رو. نمیدونم. دلنشین یا غیر دلنشین. زندگی رو میگم. سرم همیشه تو کتابام بود. احساس پشه ای رو دارم که با یک حرکت سریع بین دو صفحه کتاب له شده باشه. تاپ. کتاب بسته شد. شیره جون پشه نقش صفحه مربوطه. صاحب کتاب که حوصله ش سر رفته میره دنبال پارتی و خوش گذرونیش. چند ساعت چند روز چند هفته چند سال بعد کتاب که سر اون صفحه باز شد هیکل پشه خشک و پرس شده میون دو تا صفحه اس. سبک مثل پرکاه. کتابخون یه فوت میکنه و هیکل شفاف و شیشه ای پشه خشک شده تو هوا ول میشه.. و جوون به خوندنش ادامه میده.

No comments:

Blog Archive