Monday, November 10, 2008

نقد فیلم

"ماهی ها عاشق می شوند" یا "بهار خزر" اولین فیلم آقای علی رفیعی کارگردان پرسابقه تئاتر است. علی رفیعی به سال 1317 در اصفهان به دنیا آمد و تحصیلات خود را تا درجه فوق لیسانس جامعه شناسی و دکترای هنرهای دراماتیک ادامه داد. از جمله مشاغل وی میتوان به ریاست تئاتر شهر (57-1354) و ریاست دانشکده هنر دانشگاه تهران (59-1356) اشاره کرد. دکتر علی رفیعی هم اکنون استاد دانشکده هنرهای دراماتیک دانشگاه تهران است.
عزیز "بچه ارباب" و زندانی سیاسی سابق پس از حدود 21 سال به قصد فروش خانه پدری به ایران می آید. خانه به رستوران تبدیل شده و توسط آتیه- عشق دوران جوانی عزیز- اداره می شود. آتیه بیوه زنی است که به همراه دخترش توکا و دو نفر دیگر رستوران را می چرخاند. فیلم به کنکاش رابطه آتیه و عزیزدر گذشته و اثر آن بر تصمیم گیریهای آنها در مورد زندگی و رابطه فعلیشان می پردازد. آنچه فیلم را جالب میکند نه گفته ها بلکه نگفته های داستان زندگی عزیز و آتیه است. عزیز نمی خواهد آتیه را از رستوران/خانه پدری براند ولی نمی تواند چیزی به آتیه بگوید چرا که آتیه آنچنان از دیدن عزیز به هیجان آمده و مشوش شده که در دیدارشان یک نفس حرف میزند و آنچه نمیخواسته بگوید را می گوید و اجازه صحبت به عزیز نمی دهد. از سوی دیگر عزیز که شاهد دستگیری نامزد بوده است به دخترتوکا چیزی نمی گوید تا مبادابرای تکرار سرنوشت شومی که آنرا به سرانجام خود و آتیه بسیار مشابه می بیند- موجبی به دست داده باشد.بدین ترتیب کل فیلم برای بیننده/ناقد غیر ایرانی به مجموعه ای کم و بیش از نگفته ها و نکرده ها تبدیل میشود که موجب تداوم سوتفاهمات بی دلیل بین افراد میگردند.
"ماهی ها عاشق می شوند" یک بازبینی موشکافانه – رومانتیک و نوستالزیک از پیچیدگیهای فرهنگی ماست. فرهنگی که در آن تعارف نکردن نشانه بی ادبی است گرچه میدانیم فرد متعارف در گفته خود صدیق نیست. عشق به زبان چشم و ابرو حرف می زند و زبان چه بسا جز به انکار عشق به کارنمی آید. از این جنبه فیلم علی رفیعی را شاید بتوان نقدی فرهنگی- هنری- زیبا و حتی عاشقانه از سنن فرهنگی ما به حساب آورد. این زیبائی نه فقط در موسیقی متن فیلم و صحنه های شبانه دکلهای بندر انزلی که تا کنون به توسط فیلمسازان دیگر هم به کار گرفته شده خود را نشان میدهد- بلکه بواسطه استفاده بدیع و زیبائی شناسانه علی رفیعی از جو آشپزخانه و نمای غذاهای سنتی ایرانی به بیننده منتقل می شود. کارگردان با اینکه ابزارتحلیل کردن را بدست بیننده می دهد ولی از صراحت لهجه در بسیاری صحنه ها می پرهیزد. کسی نمی داند که چرا عزیز برای فروش خانه آمده- مجرد است یا متاهل و اینکه بالاخره می رود یا می ماند. باب تفکر و تخیل و داستان سازی برای بیننده باز گذاشته می شود و چه کسی می تواند ادعا کند که خیال زندگی کردن از خودش زیباتر نمی تواند باشد.

Sunday, July 20, 2008

آن" نو"روزها

آن روزها رفتند
آن روزهای عید
آن انتظار آفتاب و گل
فروغ فرخزاد

کت و شلوار نو رو تنش کرد. خیلی ذوق زده بود. شلوار قهوه ای پر از نقش های برجسته بود. زمینه کت کرم بود با کلی نقش و نگار مثل بته جقه که توش سبز و زرد و قرمز به چشم میخورد. کیف پوشیدن لباس نو مثل کیف غذا خوردن تو خوابه . میخوری و گرسنه تر میشی.
سال بزودی تحویل میشد. مامان گفته بود موهاشو خیس کنه و خوب شونه بکشه"خوب نمیشه. چی کار کنم؟ بلند که میشه فرمیخوره. باید میبردیم سلمونی."
ولی در مقابل استدلال "میخوای تا اخر سال با موی نامرتب بین درو همسایه و رفقای مدرسه ات بچرخی" کوتاه اومده بود. جلوی آینه اشکش در اومده بود و شونه کشیده بود. تازه میدونست که تا موهاش خشک شد دوباره فر میخوره و نامرتب میشه. بخصوص پشت گردنش. خدا خدا میکرد که اقلا تا موقع سال تحویل موهاش صاف بمونه. از موی بلند فر خورده که هیچ جور نمیشد مرتبش کرد متنفر بود.
چیزی به تحویل سال نمونده بود. دوید و کفشهای نو رو از تو قوطی در آورد. ورنی قهوه ای. اونی که خواسته بود خیلی گرون بود ولی اینم خوب بود. بند نداشت که دردسر بازوبسته کردن داشته باشه. پاتو میکردی توش و پاشنه کش رو می کشیدی. پات لیز میخورد و هلفی می افتاد توی کفش. رفت جلوی آینه. آینه کوچیک بود و رو تاقچه. گذاشتش رو زمین و شروع کرد به تماشا. چه کفشهای خوشگل و براقی. کفش به پا شخصیت میده. فکر می کرد اگه پاهاش میتونستن صحبت کنن الان حتما میگفتن "معذرت میخوام. به جا نمی آرم!" نه اون کتونی های پاره همیشگی که میگفتن "بریم بازی. توپت کو؟ نداری؟ مهم نیست. پول میزاریم یه توپ پلاستیکی میخریم". کتش رو توی آینه دید. چقدر با کتهای دیگه فرق داشت. اونهمه بته جقه و رنگهای مختلف . موهاش از تمیزی و آبی که بهشون زده بود برق می زدن. دستی به پشت گردنش کشید و فر موهاش رو خوابوند. فشارشون داد و مالیدشون تا به هم بچسبن. باز هم ور اومدن."جهننم."
خیلی دلش میخواست یه آینه بزرگتر تو خونه بود که همه لباسها رو باهم می دید. اگه آزیتا برا خرید می اومد مغازه آقا سیدچی؟ خوب پارسال و پیارسال اومده بود مگه نه؟
بعد سال تحویل جیبش که از اسکناسهای عیدی پر میشد میزد بیرون. بوی بهارو ترو تازگی و تمیزی خونه لباسهای نو و سرو صدای خواهر برادرا که با بچه هاازراه می رسیدن.اسکناسهای نوی لای قرآن با بوی برنج و زعفرون و کره و نون تازه قاطی میشد و دماق آدم رو قلقلک می داد. تحویل سال نزدیک بود. همه آماده می شدن
"بابا زود باش. همه سال بعد رو می خوای تو دستشویی باشی؟"
موقع تحویل سال توپ در میکردن. همه پای تلویزیون مینشستیم.
شروع شد. اومدن. صدای توپها قطع نمیشد. تاریک بود. خاموشی کامل. دلش یه سیگار میخواست ولی نمیشد. نور قرمز و راحت تر میدیدن و میزدن. میگفتن پناه بگیرید. برید زیر راه پله ها. کنار پنجره نشینید.
"امشب نوبت کی بود؟" اونی که امشب نوبتش میشد حتما تا لحظه آخر فکر میکرد "ایشا الله خونه بقلیه!ایشاالله...
بوی بهار توی هوا بود. خیلیها تهران رو ترک کرده بودن. هوا لطیف و طرد بود. رفت زیر درخت خرمالو. گوشهاشو گرفت . عطر خاک نم خورده و بوی برگهای تازه جوونه زده رو میشنید. پرنده ای نبود. موقع بمباران ناپدید میشدن. ترجیح میداد زیر درخت خرمالو بمیره تا زیر آوار راه پله. نمیتونست آرزو کنه که بمب تو سر یکی دیگه بخوره. کف حیاط دراز کشیده بود گوشهاشو گرفته بود و از لای شاخه هاآتیش بازی رو نگاه میکرد. انگار تحویل سال افتاده بود چارشنبه سوری. یکی داشت تو یه صفحه بزرگ و تیره نقاشی میکرد. خطهای نقطه چین روشن یکهو تو زمینه تاریک پدیدار میشدن. همدیگر رو قطع میکردن و تو جهات مختلف کشیده میشدن. آسمون تیره صفحه نقاشی هنرمندی بودکه نمیدونست چطوری خودش رو بیان کنه. وسط این شلوغی اون بالا تو عمق صحنه یه نقطه قرمز سوسو میزد و به آرومی حرکت میکرد. اونجا یه انگشت روی یه تکمه نشسته بود و منتظر تغییر پتانسیل عمل توی جداره یک عصب بود که فرمان فشار رو صادر میکرد و بالاخره تخم مرگ که توی هوا ول میشد. این تنها پرنده ای بود که تخمگذاریهاش مایه ادامه نسل نبود. سردش بود.
ازپشت پنجره میدید که هنوز خیلی جاها برف نشسته بود. کتش رو تنگ به خودش پیچید. وقتی گفته بود که نمیتونه برای عید خونه بیاد مامان زده بود زیر گریه. صداش همیشه ملتمسانه و لرزون بود. مثل اینکه ازش میترسید یا نه حساب میبرد. مدتها بود که دیگه اون بچه ای که میشناخت نبود. پر توقع خجالتی ریز نقش و بچه ننه. نتونسته بود جلوی خودش رو بگیره. زده بود زیر گریه و بهش گفته بود که به دلش افتاده که دیگه نمیبیندش. یه جور بیچارگی یه جور تسلیم از روی ناچاری توی صدای شکسته ش بود. گوشی رو که گذاشت از توی اتاقش زد بیرون. مراقب بود سرو صدا نکنه تا هم خونه هاش بیدار نشن. شبای جمعه تا دیر وقت میرفتن بیرون مشروب خوری توی کافه یا تو خونه رفقا و شنبه تا ظهر میخوابیدن. توی کریدور کسی نبود. همه مغازه ها بسته بودن. خوراک فروشیهای چینی زاپنی کره ای قهوه فروشی ای که شیرینیهای تازه و گرم میفروخت. مغازه ساندویچی و کتابفروشی با هم هیچ فرقی نداشتن . فقط کرکره های پایین کشیده شده بودن. سال بزودی تحویل میشد. دستکشهاش رو دست کرد و زد بیرون. به عادت همیشگی توی جاده کنار رودخونه راه افتاد. مراقب بود که لیز نخوره. بعضی جاها برفها آب شده بودن و دوباره روی جاره باریک یخ زده بودن. شاخه های عصبی درختها توی آسمون برای یه ذره نور و گرما به هر طرف کشیده شده بودن.تک و توک صدای پرنده ها رو میشنید. نمیدونست سال دقیقا کی تحویل میشه. فکر میکرد حتما تو خونه دور هم جمع شدن. سفره هفت سین براهه و همه مشغول آماده شدن هستن. یخ و برف زیادی توی راه جمع شده بود. درختها تنها و ساکت تمیز و بیگانه نگاهش میکردن. یه زن دونده به طرفش اومد از کنارش گذشت و رد شد. شورت و پیراهن آستین کوتاه پوشیده بود. پالتو رو بیشتر به خودش پیچید و دور شد.
سال تحویل شده بود. سرو صدا و ماچهای آبدار. بغل کردن و تبریکات. سکوت و انتظار چند دقیقه پیش توی هوا آب شده بود مثل کره روی تابه داغ. چه بویی! اولین عیدی رو گرفت و از اون به بعد کارو بار سکه بود. ده بیست و حتی پنجاه تومنی های نو. سیصدو شصت تومن. پولهای تا نخورده رو دسته کرد و بادقت گذاشت تو جیب کت نوش. آماده بیرون زدن.
بعد ناهار رفت جلوی آینه. موهاشو که آب زده بود دوباره به زور صاف کرد. کتشو که حالا پر از پول بود تنش کرد و زد بیرون. خوب معلومه مغازه آقا سید. سید با قد کوتاه و سر از ته تراشیده ای که موهای سفید روش جوونه زده بود پشت دخل آماده بود. دستهای کوچیکشو به هم میمالید نفس صدا داری از گوشه لبهای نیم بسته اش میکشید و پول رو از مشتری میگرفت. هر بار که پول میگرفت چشماش هم از شادی یه برق گذرا میزد. آخه وقت نبود باید به مشتری بعدی میرسید. سرش با بچه های قد و نیم قد توی مغازه شلوغ بود. صورتش راضی بود و نگاهش دقیق تا مبادا یکی از بچه ها چیزی رو برداره و پول نداده بزنه بیرون.
اگه یه خورده مراقب میبود پولهای عیدیش تا نزدیک سیزده دووم میکرد. و بعدش دوباره مدرسه شروع میشد. روز از نو و روزی از نو!

Sunday, March 2, 2008

ٌٌصف

طبق روش جاري زندگي روزمره ، هرروز صبح با سرويس به اداره ميروم و پس از اتمام امورمحوله بعد از ظهر به خانه برميگردم. خوب چون عيال بنده خانه دار است، مسئوليت نگهداري و پخت وپز و شستشو و امور مدرسه فرزندان وخريد خانه به عهده ایشان مي باشد. من هم بعد از ظهر وقتي به خانه برميگردم خسته به کناري مي ا فتم تا شام را "نوش جان" کرده و صبح زود دوباره با سرويس به محل کارم عازم شوم. البته به همين سادگي ها هم نيست. تا شب بشود و بخوابم انواع واقسام غرغرها را ميشنوم. ”اين چه وضعيه. آخه من خسته شدم. ما صبح با تو از خواب بلند ميشيم و بعدازظهر که تو نشستي من هنوز کار ميکنم. تا شب حداقل خريد خانه را تو به عهده بگير.من نمي رسم. سه تا بچه انداختي گردنم. هر روز براي يکي بايد مدرسه سربزنم ، ناهار بپزم ، ظرف بشورم، رخت بشورم ، به بچه ها ديکته بگم. آخه منم آدمم! تو چطور مردي که اينقدر بيخيالي!"
من دیگر بحثي نمي کنم. چون هر کدام از اين قول وقواعد راکه بخواهم رويش انگشت بگذارم ، خودش شامل چندين تبصره و تذکاریه مي شود و بحث تا صبح الي الطلوع ادامه مي يابد. ولي دردل با خود کلنجار ميروم.
"آخه زن من کي فرصت خريد دارم! براي گوشت صبح زود بايد رفت تو صف، براي نان هم همينطور. این موقعیه که بنده تو سرويس نشسته ام. بعد ازظهرهم که مي آم تمام اجناس کوپني و صفي و نرخ دولتي تمو م شده. پول آزادش رو هم که ندارم بخرم!"
بعد با صداي بلند مي گويم :
- صبر کن عيال درست ميشه .
وقت خواب مي شود و مي خوابيم.

بالاخره یک روز يکشنبه سه چهار ما ه گذشته جناب جوادي سرکار آمد به دیدنم :
- فلاني خبر خوشي برات دارم.
- چه خبري ؟
- آخر کارت گرفت. مبلغ دو هزار تومن پاداش برات نوشتن.
- جان من! از کجا ميدوني؟
- ديروز نامه ات رو ديدم. رفته دست رئيس. فردا فکر ميکنم مبلغ رو بگيري.

درپوستم نمي گنجيدم. فکر ميکردم که فردا پس از دريافت پول يکي دو ساعت مرخصي بگيرم و براي خريد بزنم بيرون.
شب که شد بعد از شنيدن غرغرهاي عيال ، با صداي متين و همراه با يک قيافه ي شش درچهار ، رو به خانم کردم وگفتم :
- بسه ديگه! کوپنهاي اعلام شده رو بده من برم فردا صبح اجناسشون رو بخرم.

تا به حال عيال را اينطور نديده بود م. تمام موهاي سر ش راست ايستاده بود. چشمانش از حدقه بيرون زده و دهانش بازمانده بود. نمي دانم چند دقيقه به همين حال ماند. من هم با لبخند هاي آنچناني نگاهش کردم تا اينکه دهانش باز وبسته شد وصدايي از آن بيرون آمد :
- شوخي ات گرفته ، يا منو دست مي اندازي؟
- نه به جان شما نه شوخي دارم نه مي خوام دست بندازم. مي خوام به تو ثابت کنم خريد کردن کاري نداره که تو غرش رو سر من ميزني.
- باشه ببينيم و تعريف کنيم .

ساعت نه صبح دو هزار تومان را دريافت کردم کوپنها را در وسط آنها قرارداده و از اداره بيرون زدم. پياده راه افتادم سعي کردم که بيشتر از خيابانهاي فرعي و کوچه ها بگذرم تا بتوانم اجناس کوپني تهيه کنم. بعد ازحدود يک ربع ساعت قدم زدن متوجه چند زن و مرد شدم که با عصبانيت و نا اميد ي به سمتي مي رفتند.
- آقا اينجا قصابي کجاست؟
- با عباس قصاب کارداري؟
من که برام فرق نمي کرد اسم قصاب چه باشد گفتم:
- بله
مرد در حالي که با مسخره گي رو به جمعيت مجاور کرده بود وسرش را براي من تکان مي داد گفت:
- با ايشون چه کار داري؟
- مي خوام گوشت کوپني ازش بگيرم.
با دست يقه ي کت مرا چسبيد و در حالي که تکان ميداد سرش را رو به جماعت کرده، در حالي که باز سرش را به چپ و راست مي گرداند گفت:
- چشمم روشن ! مي دونستم. به ما ميگه تموم شده ولي تازه وقتش شده که گوشتهایی رو که مخفي کرده بده به از ما بهترون.

ولوله اي در جمعيت افتاد آن سرش ناپيدا. انواع و اقسام فحش ها و متلک ها نثار من و عباس قصاب مي شد. يارو هم يقه ام را ول نمي کرد. همينطور با حالتي عصبي کت و محتویاتش را که بنده بودم ميلرزاند. من با قيافه اي متعجب و حق به جانب فرياد زدم :
- من بي تقصيرم.
از ميان جمعيت زن مسني به من هجوم آورد و درحالي که با کف دستش سينه مرا فشار ميداد، با صداي زير بسيار بلند فرياد زد :
- بي تقصيري ؟ خجالت نمي کشي ما از ساعت سه نصفه شب تو صف مي ايستيم گوشت گيرمون نمیاد. اونوقت تو ساعت ده صبح اومدي مي خواي گوشتاروببري.اسم خودشونم ميذارن مرد!
رو به جمعيت کرده و همينطور ادامه ميداد. انقدر که سرو صدا زیاد بودفکر نمیکنم هيچ کس حرفهايش رامیشنید ولی همه ميگفتند "راست ميگه بيچاره..."
من که عصباني شده بودم فرياد زدم:
- کافيه ديگه. خوب يه کلام بگید گوشت تموم شده. من از کجا بدونم .اصلاً قصابي کو؟ عباس قصاب کيه؟ منم مثل شما اومدم گوشت بگيرم. خوب تموم شده که شده. اصلا من ميرم.
جوان بيست ساله اي از ميان جمعيت جلو آمد و درحالي که انگشت تهديدش را روبه من تکان ميداد با دندانهاي فشرده گفت:
- حالا ديگه عباس قصاب کيه؟ اگه نمي شناختي تو محل ما چيکار ميکردي ؟ اينهمه خيابون رو ول کردي اومدي توي کوچه ي ما. بعد ميگي منم مثل شمام .
رو به جمعيت کرد و در حالي که هر دودستش را مانند سخنرانها بالا و پايين مي برد شروع به سخنراني کرد:
- برادران ، خواهران، توجه کنيد. ايشون مي گه من هم مثل شما هستم. کجا اين مرد غريبه مثل ماست ؟ ما از ساعت سه نصف شب توی سرما و تاريکي اومديم تو صف وايساديم. در حالي که اين غريبه تا حالا تو خونش روي تشک پر قو لم داده و صبح ساعت 8 از خواب بيدار شده ، نماز نخونده ، صبحونش رو روي ميز ناهار خوري آشپز خونه ميل کرده و بعد اتومبيلش روسوار شده خارج از طرح ترافيک پارک کرده و به سوي عباس آقاي قصاب روانه شده تا گوشت کوپني خودشو بيگيره و ببره. اونوقت ادعا داره که مثل ماست. بعد که از طرف امت دستگير ميشه با کمال وقاحت همه چيز رو انکار ميکنه و ميگه من اصلاً عباس قصاب را نمي شناسم. من که باور نمي کنم ، شما باور ميکنيد؟
- دروغ مي گه! باورکردني نيست.
- ازمابهترونه. بزنيدش.
انواع واقسام صداها از توي جمعيت خارج شد. من که وحشت کرده بودم فرياد زدم
- بر فرض هم که اينطور با شه.شما چرا عباس قصاب ول کردید اومدید سراغ من؟
مرد ميان سالي از ميان جمعيت فرياد زد:
- عباس آقا رو همين شماها خراب ميکنين و گرنه عباس آقاي بيچاره اينطوري نيست. ازامثال شما ميترسه. معلومه اگر اين کار رونکنه شما سهميه گوشتش و قطع ميکنين.
- آره خودشه ، اصل کاريه ، نامرد...
تا آمدم به خود بجنبم با کتی پاره روی پیاده رو وسط پاکت پاره هامیلولیدم. ديگر کسي به من نگاه نمي کرد هر کسي به طرفي روان شد. ساعت يازده صبح شده بود. تصميم گرفتم که از کوچه ها وخيابانها ي فرعي نروم. خيابان ها ي اصلي بهتر است. کتم را بيرون آورده بدست گرفتم و روانه شدم.
عجب ماهي هايي! هوس ماهي کردم. اگر چه کلی چاله چوله و بدهي داشتم ولي در يک لحظه با ديدن انواع واقسام ماهي به هوس افتادم که ماهي بخرم. با خودم گفتم ماهي را گرفته و به عيالم مي گويم که به جاي شب عيد فردا شب ماهي سرخ کند. یک ماهي سفيد جدا کردم و به مغازه دار دادم تا وزن کند.
- 2520 تومن. تو پاکت بذارم ؟
- نه.
- پس همينطوري ميبريد ؟
- نه.
نمي دانستم چه بگويم. پولش زياد شده بود. درضمن یک ماهي هم که به جايي نمي رسيد.اصلاً پشيمان شدم. به خودم گفتم "آخه مرد حسابي تو هنوزگوشت کوپني خودت رو نگرفتي ماهي ميخواهي چه کني ؟ 2500 تومان رو تو یک روز مي خواي بخوري ؟ تازه مگرعيال اين ولخرجي ها راقبول میکنه؟ دو ماهه که براي يک مانتو هر شب آرزو و التماس مي کنه. ماهي رو تو سرم خوردمیکنه."
گفتم:
- ببخشيد آقا ماهي نمي خوام...
- معلوم بود! اصلاً به قيافه ات نمياد ماهي خور باشي.
- مگه ماهي خوردن قيافه مي خواد؟
- اي بابا يه عمر با مشتري سروکله ميزنيم. تو با اون لب و لوچه ي آويزونت بيشتر از گوشت گوساله يخي تو عمرت نخوردي.
- مرد حسابي چرا پرت وپلا ميگي! خوب ماهي نمي خوام.
- پس مرض داشتي دو ساعت وقت مارو گرفتي .اول حساب جيبت رو بکن بعد مردم رو دست بنداز.
همين طور پشت سر هم ميگفت. من هم به ناچار سرم را پايين انداخته واز آنجا دور شدم.
يک دست در جيب داشتم کتم آويزه دست دیگرم بود و همينطور در حالي که مغازه ها را مي پائيدم آهسته قدم ميزدم. هر چيزکه مي خواستم بخرم وقتی قيمتش را مي پرسيدم پشيمان مي شدم . چقدر بد است آدم پول در جيبش باشد ولي هيچ چيز نتواند بخرد ، به خصوص که به قصد خريد هم بيرون آمده باشد.
تقريباً به ميدانگاهی آخر خیابان رسيده بودم. با خودم گفتم حالاکه کلي خريد از اين طرف خيابان کردم يک سري هم بروم آنطرف خيابان ببينم چه خبر است!
از روي جوي خيابان پريدم.
- آقا از وسط نرو.
- مي خواهم بروم آن طرف خيابان.
- باشه صف به هم مي خوره، برو چند قدم بالاتر از ته صف برو.
عجب صف طولاني ای بود.تمام میدان را دور میزد. پرسيدم:
- جناب چي ميدن؟
- خودت رو به اون راه نزن. اگه نمیدونی پس چرامیخواستی بری اون طرف خيابون؟
- خوب اصلا پشيمون شدم. توي همین صف وايسم بهتره.
- اهه! نه بابا؟ برو ته صف کم حرف بزن ، زرنگ خان.
اين جمله را با صداي بلندی گفت. همه در داخل صف به من هجوم آوردند ، يکي گفت:
- آخه شماهاکي مي خوايد آدم بشيد !
- يعني چي آقا چرا فحش ميدي ؟
- چرا ندم. اينهمه ملت مثل بچه آدم اومدن تو صف وايسادن. اونوقت شما مي خواي زرنگي کنی؟
همهمه مردم زیادتر شده بود.
- آقا من پرسيدم چي ميدن همين. آخه بايد بدونم چي ميدن تو صف وايسم يا نه؟
- هميشه با همين جمله ها شروع مي شه، بعد جا خوش ميکنن. اخلاقشونه آقا!
- برو ته صف. وقتی رسيدي مي فهمي چي ميدن.

ديدم فايده ندارد. اگر هم بخواهم چک و چانه بزنم تا ببينم چي ميدهند نوبتم عقب تر مي افتد. اين بود که با سرافکنده به سمت ته صف روانه شدم.
- خوب حالشو گرفتي ، نامردا هنوز فکر مي کنن که زرنگيه.
با شنيدن اين زمزمه ها به ته صف رسيدم. ساعت يک و ده دقيقه بعدازظهر بود. ربع ساعتی گذشت.
خانم مسني گفت:
- برادر من جلوي شما وايسم؟ پام خيلي درد ميکنه نمي تونم برم ته صف.
- اشکالي نداره خانم بايستيد.
- خانم بفرما ته صف.
صدای پشت سریها بود. با حالتي مطمئن گفتم:
- جاش همين جا بوده به من سفارش کرده بود.
- يعني چي آقا؟ مگه بقيه آدم نيستن. ديگه اينجا هم جا گرفتي ؟
جواب ندادم او هم آمد و جلوی من ایستاد. چند قدمي که جلوتر رفتيم ، دو نفر ميانسال در حالي که مرا به عقب فشار ميدادند جلوي من براي خودشان جا باز کردند.در حالي که با انگشت اشاره انتهاي صف را نشان ميدادم گفتم:
- آقايون ته صف اونجاست.
- ديدمت داداش.
- چي چي رو ديدي ؟
- موقعي که اومدي تو صف.
- يعني چي؟ چه ربطي به موضوع داره ؟
- چرا داره يعني ما قبل از تو اينجا بوديم.
ازپشت سر دوباره سروصداها بلند شد.
- آقا راه نده.
- ديگه فک و فاميل نداشتي ؟
صف شروع به حرکت کرده بود. گفتم :
- جناب ديدمت يعني چي ؟ چطور شما منو ديدي ولي من شمارو نديدم.
- مادوتااونطرف خيابون داشتيم صحبت مي کرديم.
- خوب چرا نيومديد اينجا صحبت کنيد؟
- آقا شما فضول مردم هم هستيد؟ ما هر جا دلمون بخواد صحبت مي کنيم.
- راست مي گه. اصلاً مگه شما فضولي مي خواي بدوني ما به هم چي گفتيم؟ مرد حسابي چرا تو کارمردم دخالت مي کني؟

نه خير اگرادامه مي دادم يک چيزي هم بدهکار ميشدم.
سرعت حرکت صف زياد شده بود فشار زيادي ازپشت به من وارد ميشد. همهمه بود. داد ميزدند. "آقا هول نده!" ولي باز فشاربيشترمي شد. صف از حرکت ايستاد. حساب کردم. حدود سي متری جلو تررفته بوديم. خيلي خوشحال شدم. اگر با اين سرعت پيش ميرفتيم حتماً به من هم ميرسيد.
- سلام آبجي.
يک خانم جوان به پيرزن جلوي من سلام کرد . با خجالت گفتم :
- خانم ته صف.
- يعني چي آقا؟ من خيلي قبل از شما اينجا بودم.
- خانم چرا دروغ مي گي؟ چرا بايد براي يک مسئله کوچک مردم رو فريب بدي.
در حالي که چادرش رو بيشتر جمع وجور ميکرد بدون اينکه جواب بده رويش را برگرداند و غر زد.
- خجالت نمي کشه مرديکه! تو چکار با کار خانمها داري؟
من که خيلي کفري شده بودم با تاکيد گفتم:
- خانم! ته صف.
- من جام همينجا بود. بپرس. از همين مادرجون بپرس.
- بعله.منم ديدمش. قبل از اينکه شما بيايي ايشون جلوي من وايساده بود.
از تعجب شاخ درآورده بودم .
- مگه ميشه به همين راحتي دروغ گفت؟ من خودم شما روتو صف جا دادم. حالامیگی اين خانم جلوتر ازمن بود.
همين طور که داشتم به خانم مسن نگاه مي کردم صف با شتاب زيادي شروع به حرکت کرد. دوباره فرياد "آقا هول نده ، آقا هول نده" بلند شد.
با کمال تعجب يک ميني بوس جلوی خودم ديدم. فشار جمعیت توی هوا بلندم کرد و انداختم توی ميني بوس. فرياد ميزدم:
- کجا ميره ، من نمیخوام سوارشم.
ولي کسي گوشش بدهکارنبود ، فقط گاهگاهي ميشنيدم ، کرج ، کرج. بين راه کرج ميني بوس آنقدر خلوت شده بود که توانستم پياده شوم. ساعت سه بعدازظهرشده بود. خواستم سوار ماشين شده به شهر برگردم. دست درجيب کردم تايک صد توماني آماده کنم. ولي جيبهايم خالي بود.کوپنها به همراه دوهزارتومان نيست شده بودند.پياده به طرف منزل راه افتادم ، ساعت يک نيمه شب به منزل رسيدم. عيال در را باز کرد گفتم:
- نگران شدي؟
- نه ميدونستم تاحالا تو يه صفي ايستادي.
- آره نوبت گوشت گرفتم هنوز نوبتم نشده.
- باشه صبح زود برو جات رواز دست ندی.

تا پنج – شش روز همينطور ميگفتم نوبتم نشده. حالا که چندين ماه از ماجرا ميگذرد گرچه عيال یادش رفته که نوبت را برای چي گرفته بودم هنوز هرشب از من ميپرسد:
- بالاخره نوبتت نشد.
من هم مي گويم : هنوز نه!

پايان

Sunday, December 16, 2007

تهرمونتون3- درسرزمین عجایب

ترنم موسیقی در تالار چوبین و طنین صدا که بوضوح تا اخرین ذره به گوش می نشیند. شیطنت کودکانه و گاه رمانتیک نغمه ویولن بر فراز زخمه محزون ویولن سل. خاطره عطر مرموز جان ربایی که پس از ظهور حس عشق، با سبزه و چمن، با درخت و گلسنگ گره می خورد و طبیعت را جانی دوباره و مفهومی نو می بخشد. ان شب با نغمه موسیقی تالار چوبین بر چمنزار اولین عشق دوران نوجوانی اش یله شد، غلتی زد و مشام از بوی شورانگیز و مرموزخاک نم خورده، چمن به شبنم نشسته، و گلسنگ خیس اندود.
خسته بود و کوفته. "بابا چقدر کار،کار! تازه سر اخر اگه کارت نتیجه نداده باشه ازت ناراضی اند." مملی همینجور زیر لب غر می زد و تو سرما راه می رفت. سرما پوست صورتش رو می سوزوند و کرخ می کرد. با خودش فکر میکرد که لا اقل اگه می شد ادم نفس نکشه که سرما بیرون بمونه! با هر نفس شاهراهی از انجماد از توی بینی و حلقش میگذشت و به ششهاش می رسید و گرمای تنش رو تخلیه می کرد.
عجله داشت که به خونه برسه. یک میز با کامپیوتر روش، صندلی پشت میز و تختخواب یکنفره توی سکوت، سرما و تاریکی منتظرش بودن. از پشت پنجره یخرده اش می تونست ساختمون تالار موسیقی رو ببینه. زیر برف عین کیکی می موند که با یه لایه خامه پوشیده شده باشه. اونجا بود که اولین بار موسیقی کلاسیک زنده رو کشف کرده بود. عجیب اینکه موسیقی ای که شنیده بود اصلا براش غریب نبود. مثل اینکه از یه جای ناشناخته تو وجود خودش بیرون اومده بود.
قدمها رو تند کرد. سعی می کرد به سرما فکر نکنه. یکهو با خودش فکر کرد" چی میشد اگه باز هم کنسرتی توی تالار موسیقی برقرار باشه. یعنی می شه؟" از جلوی تالار موسیقی که رد می شد متوجه جنب و جوش شد. دلش یکهو از خوشی گرم شد و خون به صورتش دوید. "حتما کنسرتی هست!" نگاهی به در ورودی انداخت. دو سه تا مرد سیبیلو جلوی در مثل محافظ ایستاده بودن و با شک و بد گمانی به دو رو بر نگاه می کردن. انگار که هر لحظه منتظر حمله مخالفین چماقدار باشن. یاد دوره انقلاب به خیر!
وارد شد. به شتاب خودش رو به میز فروش بلیط رسوند و تقریبا فریاد زد" کنسرت دارین؟" مرد بلیط فروش با درنگی که بعدا مملی معنیش رو فهمید گفت: "ب...ب...بعله". همش پنج دلار بود. پرداخت. بلیط رو گرفت و دوید به طرف دیگه خیابون تا بره خونه و لباس عوض کنه. موسیقی کلاسیک قیافه کلاسیک میخواد. کت و شلوار و کراوات با کفش واکس زده. ده دقیقه طول کشید. در رو پس زد و وارد ساختمون تالار موسیقی شد. اولین صحنه ای که به چشم دید براش عجیب بود. یه میزپوشیده از کاندوم با توضیحاتی در مورد بیماریهای مقاربتی. " جماعت غریبی ان این کاناداییها! لا اقل دیگه نه تو کنسرت." مردا به هم میرسیدن و دست میدادن و همدیگر رو بقل می کردن و می بوسیدن. عین ایران! " بالاخره اینجا هم روشنفکرای خودش رو داره. بغل کردن و بوسیدن که حتما نباید مفهوم جنسی داشته باشه." هیچ دوست و اشنایی نمی دید. اینه که قدم میزد و دیگرون رو می پایید. جو رو خیلی دوستانه می دید. مردم چه باهم مهربون بودن. بد جوری یاد وطن کرده بود. تو همین فکرا بود که خانوم قد بلندی تو یه پیرهن تمام قد ابی از پشت سرش رد شد. چرخید و نگاه کرد. غریب بود. فرم بدن و راه رفتنش عین مردا بود!
برنامه شروع می شد. مملی هیجان زده بود. رفت به بالکن که خوب ببینه. کنار دست یه خانم مسن با موی سفید یه جای خالی بود. "جای کسیه؟" با لبخند ملیحی جواب شنیدکه " برای خودت نگهش داشتم". خیلی دوستانه و محبت امیز گفت. زیادی! مملی نشست و منتظر شروع کنسرت شد. نیم ساعت گذشت و خبری نشد. در این ضمن یکی دو نفر رفتند روی صحنه و صحبت کردن. مملی اونقدر ازکار روزانه خسته بود که به چیزی گوش نمی داد و فقط مشتاق شروع برنامه بود. عجیب اینکه تماشاچی ها هم با هم حرف میزدن. یه مرد با کت و شلوارکوتاه و گوشواره با چند تا مرد دیگه شوخی می کرد و می خندید. حرکات غیرمردانه و عجیبی داشت. "بعضی از این کاناداییها چه لوسن!" سر صحبت رو با دختر کنار دستیش باز کرد. معلوم شد که ارمنیه و مهاجر. همه چیز خوب پیش می رفت تا موقعی که شروع کرد به صحبت در مورد دوست دخترش که طبقه پایین بود. تو همین کش و قوس بود که خانم عجیبی که اول برنامه دیده بود رفت پشت تریبون و با صدای مردونه ای شروع به صحبت کرد. توجه مملی یکهو جذب صحنه شد. میگقت که چقدر ناراحت بود وقتی که مرد بودو با ناخن لاک زده میرفت سرکاروهمکارا مسخره اش میکردن. و اینکه حالا چقدر خوشحال بود که تغییر کرده بود. مملی بالاخره می فهمید که کجا اومده. مشکل اصلی البته خستگی بود که کورو کرش کرده بود. گوشهاش فقط برای شنیدن موسیقی اماده بود. از این گذشته تا به حال با لغاتی مثل transgender, bisexual, homosexual سروکارپیدا نکرده بود که معنیشون رو بدونه! احساس مرموز و ناراحت کننده ای که از موقع دیدن زن مردنما (یا مرد زن نما) داشت یکهو اوج گرفت و به یه جور شک و تردید در ماهیت همه ادمهای دورو برش تبدیل شد. حواسش رو جمع کرد و شروع کرد بدقت به گوش کردن و نگاه کردن به دیگرون و افرادی که روی صحنه میرفتن. اکثر صحبتها مربوط می شد به مشکلاتی که برای افراد پیش اومده بود وقتی که حس کرده بودن که به هم جنس تمایل دارن. چطور خونواده و دوستان طردشون کرده بودن و غیره. لابد برای اینکه دل مملی خوش باشه، چند تا گروه هم اومدن و اواز خوندن.
شروع میان پرده اعلام شد. حالا مملی می دونست کجا اومده. مغزش به کار افتاده بود و مفهوم حرکات، حرفها و پلاکاردها رو جور دیگه ای درک میکرد. فکر کرد که بره خونه. اما اخه چرا. مگه نه اینکه تو این بی پولی، پول بلیط داده بود. تازه این هم برا خودش یه تجربه بود. یه گوشه پرده بالا رفته بود و بخش ناپیدایی از این جامعه جدید رو می دید. موند ولی سر تاپا چشم و گوش شد. احساس میکرد تو یه جور برزخ جنسی گیر کرده. اگه شکل مرد یا زن بودن این به خاطرشلوار یا دامنی بود که پوشیده بودن یا فرم ارایش مو و صورت. نه به خاطررفتار، طرز صحبت و نگاه کردنشون. مرز ظاهری دو جنس مغشوش بود و همه چیز بینابینی بود. هیچکس حتما خودش نبود. تو هوا یه جور سیالیت جنسی اضطراب انگیز موج میزد. بعد ها که مملی تجربه بیشتری در جامعه جدید کسب کرد فهمید که افرادی که اونشب دید به خیلیهای دیگه سربودن. حد اقل این افراد سعی میکردن با خودشون و دیگرون در مورد یه مساله صادق باشن و اون هم سیالیت جنسی شون بود.
برگشتن توی سالن. برنامه با سرودها و سخنرانیهای دیگه ادامه پیدا کرد و به پایان رسید. از کنسرت خبری نبود. پیرزن کناری ازش خداحافظی کرد و بلند شد که بره. شونه های پهن و میان تنه باریکی داشت و مثل مردها راه میرفت.

Sunday, November 11, 2007

تهرمونتون - اولین بار

بیرون سرد نبود ولی در که باز میشد و سرو صدا میزد تو خیابون، مملی لرز میکرد. تصمیم گرفته شده بود و میدونست که چاره ای جز اطاعت نداره. میدونست که اگه اطاعت نکنه، راحتش نمیذارن. دست به دست هم میدن و میان سراغش. اسم مشخصی نمیتونست بهشون بده. حاصلشون یه جور عذاب بود که میومد سروقتش و ذره ذره جونش رو میخورد. اگه روز می اومد اعصابش رو خراب میکرد و اگه شب بود، بی خوابش میکرد. بعد فکر های مختلفی میومدن تو سرش. فکرهایی که جریان مشخصی رو دنبال نمیکردن و فقط به دلهره منجر میشدن. مثل نردبونی که میره بالا و اخر سر وسط زمین و اسمون تموم میشه. از یه جایی رو زمین شروع کردی ولی به "هیچ جا" تو اسمون ختم میکنی. فکرها و دلهره هایی که یکی بعد از دیگری میومدن، از زیر هم در میرفتن و دوباره تکرار میشدن. حاصل، جز سر درد و دلهره بیشتر نبود. اصولا برای مملی کانادا جزو مناطق زلزله خیز دنیا بود، نه ایران. تو ایران که بود همیشه حس میکرد زمین زیر پاش محکمه. اما اینجا طور ذیگه ای بود. قدماشو با اطمینان معمولی مملی "بچه تهرون" ورمیداشت ولی وقتی میخواست زمین بذاردشون، گاهی زمین از زیر پاش در میرفت. این جور موقعها تو ایران دست دراز میکردو زود شونه یکی رو میچسبید تا زمین نخوره. تو کانادا اما شونه اشنایی که بتونه بچسبه و سر پا بمونه ، دم دستش نبود.
تصمیم گرفته شده بود و باید اجرا میشد. "کجا" شو نمیدونست ، "چه جوریش" رو هم باید تو عمل پیدا میکرد. اینه که از یه در به در دیگه رفته بود. همه جا هم صدای موزیک بود و سرو صدای غریبه ادما. گاهی میزاشون تو پیاده رو بود. نشسته بودن گپ میزدن و غذا میخوردن، با گیلاس شراب یا بطر ابجو. تو اینجور جاها دست پاچگی مملی بیشتر هم بود. اقلا تو جای تاریک کسی ادم رو نمیدید. فکر میکرد که کنار میز بشینه و بگه چی. چقدر باید انعام داد. حتما خرجش بالاس. هنوز همه چی رو در هزار ضرب میکرد و به تومن محاسبه میکرد. حقوق اولش بود. پول زیادی هم نبود و نمیخواست خیلی خرج کنه.
با همین خیالها ضلع شمالی وایت اونیو رو قدم زده بود. مغازه ها و بارها که تموم شد، رفت ضلع جنوبی و شروع کرد به قدم زدن در خلاف جهت . رسید جلوی ماشین فروشی. میدونست که دیگه تمومه. عرضه و دل و جرات نشون نداده بود و میرفت که شروع بشه. فکر سردردها و بیخوابیها از الان داشت عذابش میداد. ایستاد. "باداباد". چرخید و وارد دهن سیاه اخرین در شد. پشت در توی تاریکی دو تا فرشته مو بلوند پربزک ازش پول گرفتن. پول رو داد و وارد غار شد. ستاره های زیادی از روی دیوارها و سقف غار به مملی چشمک میزدن. یاد اسمون کویر افتاد. تاریکی سنگین که وقتی توش خوب نیگا میکردی جز ستاره چیزی نمیدیدی. همیشه با خودش فکر میکرد تاریکی چطور میتونه انقدر غلیظ باشه وقتی تو عمقش جز ستاره چیزی نیست. وقتی که لکه سفید عظیم ، اسمون رو ازش گرفت ، جا خورد. لابد صاحب غار بود. عین یه ادم برفی با موهای بلوند. انقدر بزرگ بود که همه پهنای غار رو پر کرده بود. مملی دستاشو برد بالا. غول برفی ماشینی رو که دستش بود کنار تن مملی حرکت داد. عین موقعی بود که مملی می خواست سوار هواپیما بشه. ماشین بوق نزد. ادم برفی تنه اش رو کج کرد. راه باز شد و مملی پاشو گذاشت توی پارکینگ تیره مه الود. از سقف، جابجا مثلثهای نورانی اویزون بودن که ابرهای دودالودی رو روشن میکردن و روی میزهای بیلیارد پهن میشدن. با ورود مملی همهمه توی پارکینگ یکهو قطع شد. سرها چرخید، خم شد یا از روی میز بیلیارد بلند شد و چشما زل زد به مملی. تنها چیز متحرک ابر دود الود زیر چراغهای سقفی بود که به ارومی توی خودش چرخ میخورد. این یک لحظه بیشتر طول نکشید ولی تو همی زمان مملی متوجه لباسهای عجیب و غریب و مشابه جماعت حاضر شد. اخه کی توی تابستون شلوار و جلیقه چرم چسبون سیاه تنش میکنه. یا اینکه شلوار جینی میپوشه که تعداد چاکهاش از تعداد تیکه های سالمش بیشتره. مملی شلوارک مخمل زرد و پیرهن استین کوتاه زرشکی با راه راه پهن سفید پوشیده بود. با خودش فکر کرد "اینا مثل اینه که ادم حسابی ندیدن". یه چیز دیگه که براش خیلی جالب بود کثرت قل و زنجیر و قلاده و دستبند بود. انگار که وارد زندون یا شکنجه گاه شده باشی. با این فرق که اونهمه قل و قلاده به جای دروریوار از سر و تن خانومها و اقایون مترقص و متفنن اویزون بود. حس میکرد که یه چیزی عوضیه ولی مهم نبود. با خودش فکر میکرد "اگه کسی این وسط خطرناک باشه اونم منم که بچه تهرونم. هیچکدوم اینا جنگ دیده! یا زیر بمبارون زندگی کرده!" همیشه از دیدن موتور سوارهاشون که با اون همه خال کوبی و برو بازو پشت خط کشی عابر پیاده منتظر میشدن تا یه پیرزن عصا بدست اروم عرض خیابون روطی کنه وبه طرف دیگه برسه، خنده اش میگرفت. معتقد بود کانادایی ها ذاتا مطیع قانون اند. طوری که اگه یه روز موقع مستی عرض خیابون رو از غیرمحل خط کشی عبور کنن، بعدا دچار عذاب وجدان میشن و باید برن پیش روانپزشک. به همین خاطر هم این مملکت رو دوست داشت.
شروع کرد به قدم زدن . چرخی توی پارکینگ زد و خودش رو به پیشخون رسوند. همینکه سرباز پشت پیشخون بطرفش اومد، گفت "ابجو میخوام". با خودش حساب میکرد که اینجا جای بله و بفرمایید و لطفا و این حرفا نیست. میخواست با زبون خودشون باهاشون حرف زده باشه که غریبه به نظر نیاد. سرباز یه نیگاهی بهش کرد، و پرسید"چه جور ابجویی." مملی که نمیخواست نا اشنا جلوه کنه، در اومدکه "چی داری؟"جواب شنید که "هر چی بخوای"، که مملی با انگشت یه بطری رو نشون داد و گفت " از اون". بطری که دستش رسید یه جور رضایت خاطر بهش دست داد. یک قدم بزرگ رو برداشته بود.
با خیال راحت شروع کرد به چرخیدن میون جمعیت و برانداز کردنشون. عاشق تماشا کردن دیگرون بود. دوست داشت بی سرو صدا و بدون جلب توجه یه گوشه بره و مردم رو تماشا کنه. طولی نکشید که فهمید اینجا تماشای زیادی نمیتونه بکنه. اخه هر جا میرفت سرا به طرفش می چرخید و همهمه راه می افتاد یا متوقف میشد. براش اهمیتی نداشت. اونچه مهم بود انجام کاری بود که براش اینجا اومده بود. ابجوشو اروم اروم سرمیکشید و توی پارکینگ میچرخید. از جلوی دستشویی که رد میشد بوی معمول به مشامش نرسید. در باز شد و یه نفر خارج شد. دودی که پشت سرش به مشام مملی خورد خیلی براش غریب بود. بوی سیگار نبود و مملی رو برای مدتی شادو شنگول کرد. تا به حال با بوی توالت اینجوری حال نیومده بود. رفت به سمت یه میز که کسی کنارش نبود. نشست و نگاهی به جفت دخترهای سر میز بغل دستی انداخت. جالب اینکه جواب نگاه داده شد و یکی از دخترها چیزی با خنده به دیگری گفت و زل زد به مملی. مملی هم که سرش از ابجو و دودهای جوراجور محل گرم شده بود، حسابی نگاه پس میداد. خلاصه نظر و نظر بازی به سبک ایرونی. چند دقیقه ای نگذشته بود که مملی متوجه شد یه عده دیگه هم به جمع نظربازان پیوستن. چهارپنج تا جوون برو بازو کلفت چرم پوش و زنجیر اویخته ، بادست بندهای کمر اویز و قلاده هاشون به مملی زل زده بودن. مملی معنی هواپسه رو خوب میفهمید اینه که ابجوشو برداشت و مثل یه پسر خوب اروم و خندون دور شد ورفت به سمت دیگه پارکینگ. اینجا محیط دوستانه تر بود. دخترها با دخترها نشسته بودن و پسرها با پسرها. عین تو ایرون. اینه که ممل احساس ارامش بیشتری کرد. تنها مشکل صدای نعره اوازه خون بود که لحظه ای قطع نمیشد. رقص نور توی زمینه تاریک همه رو به رقص دعوت میکرد. دو نفر مشغول رقصیدن بودن. هر دو مرد. مردی که لباس چرم پوشیده بود و زنجیر و دستبند ازش اویزون بود، موهای بلندی داشت. دستهاشو تا جایی که میتونست بالا برده بود و از مچ میچرخوند. اگه دستهاشو پایین تر می اورد و بالای شونه هاش می چرخوند، رقصیدنش بی شباهت به رقص ایرونی نمیشد. جوون دیگه ای میون رقص نورها مشغول رقص به سبک مخصوص خودش بود. کلاه کپی شو مثل گداها دستش گرفته بود. دستشو دراز کرده بود و با خم کردن زانوهاش بالا و پایین میرفت و دور خودش می چرخید. عین گدایی بود که سعی میکنه با چرخیدن دور خودش هیچ مشتری ای رو از دست نده. خواننده از گلو نمی افتاد و دایم فریاد میکشید. اینه که مملی سر درد بدی گرفت. اخر ابجوشو با جرعه سریعی سر کشید و از در اهنی سیاه پشتی، پاشو توپیاده رو گذاشت. "اخیش ، هوای تازه! بی سرو صدا!" سر کیف بود و میدونست عذابی در کار نخواهد بود. انچه رو که تصمیم داشت انجام داده بود. تو نم نم بارون به طرف خونه راه افتاد.
روز بعد که سر کار به رفقاش داستان رو گفت ، خبر دار شد که رو سه شب پیش یه نفر رو جلوی همون بار با گلوله کشتند. این بود که موضوع غول برفی و فلز یاب براش حل شد.
ادامه دارد
نوامبر 2007

Friday, September 21, 2007

تهرمونتون - ماجراهای یک تهرونی در اد مونتون

مملی وقت زیادی رو صرف زدن سیبیلهاش جلوی اینه کرد. فکر می کرد که عین ایستادن پشت دخل و کار با ترازو میمونه. یه نخود و از یک کفه ورمی داری و خیال میکنی دیگه روبراس. حالا یه ارزن باید از اون یکی کفه برداری و همینجور میری جلو. اما نتیجه کار رضایت بخش بود. دو شاخ سیبیلاشو انگار که خط کش زده باشی. باهم مو نمی زدن. با خودش گفت زحمت و کشیدم اما خوب بیخود هم نبود. اخه این جماعت دختر فرنگی یه صورت مردونه داشته باشه که گاهی بهش نیگا کنه. رنگ مو هم بفهمی نفهمی کار خودشو کرده بود و اون چند تا دونه موی سفید و که داشت بیرون میزد پوشونده بود.
"د بدو دیر شد". ازتو دستشویی زد بیرون از پله ها پرید پایین و … جلوی در ننه بیگم متوقفش کرد. قران رو زیر سردری گرفته بود و می گفت باید سه بار ببوسیش واز زیرش رد شی. " قضا بلا رو دور میکنه. چه دیدی ننه. بلاد فرنگ که عین مملکت خودمون امن و امون نیست. میگن شب که میشه زنا هم مثل مردا میرن عرق خوری. مست میکنن و واویلا. همینجور بچه اس که پس میندازن." فکرشم شاخ سیبیلا ی مملی رو قلقلک می داد. بهش نگفت که "خدا از دهنت بشنفه ننه." اخه میدونست که اوقاتش تلخ میشه. ننه بیگم هیچ دلش نمی خواست که ممل بره. میگفت " اخه کی میخوای ادم شی. بچه های رفقا ت همین روزا میرن دبیرستان. زن بگیر و خونواده راه بنداز. ما نباید نوه هامونو ببینیم. تا کی این زندگی یالغوزی."
نشستن تو لانچیای داش قاسم. سبز چمنی بود و پنج تا دنده داشت. تو دنده پنج که میزدی گاز میخورد و عین دیو نعره میکشید. روغن رو عین بنزین هورت میکشید. خوب این کلی ام به نفع داش قاسم بود. اخه اینجوری هر دفعه که میرفت پمپ بنزین روغن هم سر پر میکرد و موتور ماشین نمیسوخت. اگه نه با اون هواس پرتیای داش قاسم!
نشست کنج دل ننه بیگم. مثل همیشه گرم و نرم و پر محبت بود. ننه بیگم دستاشو دور تنش حلقه کرد. غم تو ته مردمکای چشماش نشسته بود. یه جور غم سردو بی درمون. همیشه میگفت "رضام به رضای خداس" . مگه نه اینکه بچه هاشم براش خدا بودن. نه تا بچه رو بی ماشین رخت و لباس شویی و با تحمل حرف راه و بیراه درو همسایه و صابخونه بزرگ کرده بود. هر کدوم هم رفته بودن سی کار خودشون. مملی عزیز دردونه اش بود. ته تغار.
به فرودگاه که رسیدن کلی عکس گرفتن. سر ممل همچین گرم خداحافظی و دلش اونقد کباب گذشتن از مرزبود که چشماش هیچ ندید. سالها بعد که باد ازکله ش و تب و تاب از دلش افتاد و نشست به تماشای عکسا تازه دستگیرش شد. چشای ننه بیگم تو همه عکسا به دور خیره بود لابد به دنیای بدون ممل و اینکه "یعنی عمر کفاف میده؟" انگار ته دلش خبر داشت.
چمدونا رو با هزار زحمت از رو سر و کول دیگرون و میون دعوای قپون دار با مسافر تحویل داد و پرید رو پله برقی. دنیای گذشته دنیای همه اونا که عمرشو صرف شرکت در غم و شادیها شون کرده بودشروع کرد به نزول و بالاخره هم پشت ضخامت سقف اونا که حالا برا مملی کف میشد ناپدید شد.
دفعه اول بود که سوار هواپیما می شد. سالن هواپیما به نظرش یه چیزی بود شبیه سینما. با این فرق که صندلی جلوییت انقدر بلند بود که پرده سینما رو نمی دیدی. عوضش هر کسی یه پرده سینمای شخصی پشت صندلی جلوییش داشت. شنیده بود عرق و شراب مجا نیه. اینه که تا اولین مهموندار رو دید صداش کرد و پرسید. گفتن با غذا میدن. هر لقمه غذا رو با یه جرعه شراب و بعد م ابجو داد پایین. بعد غذا با خودش فکر میکرد این خارجی ها چه مهربونن. همه در جواب نگاهش بهش لبخند میزدن.
هواپیما تو لندن نشست هواپیمای اتصالی به ادمونتون فردا صبح راه می افتاد. اینه که نصیب ممل شد که یه شب بره توی هتل تو لندن بمونه. مجانی.
قبل خواب تصمیم گرفت از همون شب فرنگی شدن رو شروع کنه. تو فیلما دیده بود و از دیگرون هم شنیده بود (گر چه خیلی هم باورش نمیشد) که جماعت فرنگی دم به ساعت دوش میگیره. با اینکه یه هفته بیشتر از دفعه اخری که رفته بود گرمابه نمی گذشت زد که بره حمومی بکنه. شنگولی شام خوبی ام که خورده بود مزید بر علت شد. رفت تو وان پرده روهم کنار زد ودوش رو تا اخر باز کرد. "به به صفای اب گرم". دوش رو که بست و پاشو از وان بیرون گذاشت پاهاش شلپی کرد و رفت تو اب. کف حموم رو اب گرفته بود. با خودش فکر کرد" ای با با این همه میگنن خارج از ایران کارشون درسته همین بود. حالا این وقت شبی کی میره چاه فاضلاب اینارو باز کنه. جهنم! هتل من که نیست. میرم میخوابم تا صبح هم حتما اب کم کم در میره تو فاضلاب."
صبح با سرو صدای مستخدمی که داشت حموم رو تمیز میکرد از خواب بیدار شد. خوشبختانه انگلیسی ای که تو ایران یاد گرفته بود بی فحش و فضاحت بود. اینه که از حرفهای نظافتچی هیچ سر در نیاورد. تازه خدا خدا هم میکرد که چه خوب شد از این سروصدا بیدارشد اگه نه حتما هواپیما ی ادمونتون رو از دست میداد. زیر لب گفت " خدایا شکرت. هر کارت یه فضیلتی داره." لباس پوشید پاشنه رو ورکشید و راهی فرودگاه شد.

Monday, September 17, 2007

1شعر طبیعت

در جا ده برف الوده
راه می سپارم
چشم بر اسمان
ابی
گوش با تلاطم رود
سرد
پر شکن
و در سینه ام
نفس سرد زمین راه میکشد
دورترک
یخ بسته سنگی غنوده است
در بستر سرد خود
بر دل کوه

براستی چرا
جویای چیستم
در این راه یخزده
دره های سرد
کوههای پر برف

Thursday, July 26, 2007

رویا

به شستشویش بودند
در میانه رود
تن پوشه اش
طراوت برهنگی
و دستهاش چلیپا بر سینه
با چشمانی منتظر و راضی

به میانه در امدم
تا سپر کنم دیدارش را
با حس خشم و حسادت
که میتراوید از منافذ پوست سوزنده از شرمم

نگاه رضایتمندش
میگداخت درماندگی ام را
که اب می شد در چشم و بر پوستم
داغ

Monday, July 23, 2007

سایه ها

قدم زنان گذشتم
از میان سایه روشن باغ
بر پیرامونم نبودند
جز خیل گرسنگان عریان
با شکمهای سیر و جامه های رنگ برنگشان
و نگاههای گیج
و نگاههای مردد

جریان راه هدایتم میکرد
دلم هوای جایی کرد اشنا
و بیاد اوردم

تنها درخت کوچک کاج شاهد بوده است
تنهاهمو بیاد دارد

جمع کوچک یاران
اندیشه های بلند پرواز
ودلهای لرزان مهربان را

"شبانه"

شب را
شناختم

در شب
زیستم

"شبانه"
را دریافتم

پریسان

نازنینم
قلب کوچکت
تشنه شراب دوستی است
" و انگشت بزرگ من پیش می اید"

در قفس کوچک قلبت
قمری بی تابی هست
"انگشت بزرگ من در این قفس را بالا می برد"

و قمری بی تاب در روشنی سحر پر می کشد

قمری کوچک
پیام دوستی مرا نیز
به گوش مهر بخوان

اسارت

کنده ای هستم میان دل اتش
خسته از بی بری و خشکی
تشنه جوانه زدن و سبز شدن

به میان اتشم رها کنید
تا شعله برتنم جوانه زند
تا سبزه از ترک وجودم زبانه کشد
تا مغز استخوانم گداخته شود

و خاکستر وجودم
نشان همیخواهد داد
که بوده ام

Saturday, April 28, 2007

سل سبیل

در گذرند
ارام
بر دو سوی خاطرم
دیوارهای یاد

اجرهای قرمز چرک مرده با بند کشی خاکستری
دیوارهای خشت مال گچ پوش

از من هنوز برجاست
خطی سیاه از زغال یاد
و کنده کاریهای بد ترکیب.

مرا به یاد دارند
درهای بسته ای که با وجود گذشت سالیان
تشنگی ترکهایشان را
جلای خیس رنگی
سیراب نکرده است
اما
پشت درها
در میان ادمها
کسی را به یاد نیست
از چشمان درشت و پف کرده کودکی
با موهای بلند فر خورده
که در میان کوچه های پرجنب و جوش تنهائی
به دنبال همبازی می گشت.

سرهنگ دیرسالی است که مرده است
و صندلی خالی او بر بالکن کوچک
تنها و افسرده است.

خانم سرهنگ که ترسناک بود
دیگر تا سر کوچه هم نمی اید
و در خانه موسی
که همیشه باز بود و خوش امد گو
برای همیشه بسته است.

تنها درخت نیم خشکیده به یاد دارد
ضربات توپ پلاستیکی
و شیرچه های ماهرانه برای دفع توپ
و فریادها و غلغله را
بر سر جر زنی تیم مقابل.

و کاووس
که تازه از دهات امده بود
و هیچ دوچرخه نداشت
چه نامرد بود
که صفا می کرد
با دوچرخه بنفش بی ترمز من.

راستی کسی برای کاووس دوچرخه خرید؟

مار یا نه

چشم به رنگ اسمان بی لکه تموز
موی بلوطینه اویخته چون بید
سرزنده چون بهارین رودبار

ازمیان زنخدان و لبت
کدام قناری دانه چیده بود

رنگ اسمان در چشم بلوط درمو وقهوه برخال کنار لب. بیرون رفته بودیم با هم به هوای قهوه خوردن ولی نشد. هیچوقت نمی شد. پول می خواست که نداشتم. بیشتر در خیال که در واقع. و دوست پسر ایرانی اش که نیامده بود. این شد که فقط دوست ماندیم. ولی چه پر محبت. بدادم می رسید وقتی که لازم بود.
برای امتحان اماده می شدم. ترسان بودم. بار اول. نوشتن به زبان نا اشنا با شرایط و اوضاعی نامانوس. و چقدر سرد بود و تاریک. زمستان طولانی شمال. سرمای دهشتناک از بیرون و درون. وقتی فکرش را می کردم تیره پشتم میلرزید. پلی نزده بودم به سوی اینده. خودم را به سوی اینده پرتاب کرده بودم با فشار سوخت تنفر از پلیدی روزانه.
دوستش داشتم. رفتم که ببینمش تا انرزی بگیرم. خواب الوده در را باز کرد. نشسته بودم کنار میز تا جذب کنم زیبائی و محبتی را که از او تراوش میکرد. با بیحالی در یخچال را گشود و پیش از ریختن شیر در لیوان گفت که دوست تازه ای گرفته. انگار که معده ام مثل یک قطره توی روده هایم چکید. حفره بزرگی باز شده بود در میان دلم. بیرون امدم. چطور؟ لابد دستگیره در را گرفتم و چرخاندم. حتما از پله ها هم پائین امده بودم و از میان راهرو خوابگاه گذشته بودم. نمی دانم کسی حفره توی دلم را دید یا نه. ولی میدانم که یقینا از پله ها بالا رفتم. در را گشودم و روی تخت پیزری درست همانجائی که حفره ای وجود داشت نشستم و بند دلم را گشودم.
ازرده بودم. نه مثل سابق. از سر تنهائی و نا امیدی از سر بی پناهی بود که اب می شدم. زمستان بود. سرد بود و و تاریک و بیرون پوشیده از برف.
روز بعد در هم شکسته مثل ادمی که کتک خورده بیدار شدم. طعم بیعدالتی را چشیده بودم. دست و دلم می لرزید. نه چه بلاهتی بود این امتحان چند ساعت دیگر و همه ان پرتاب به سوی اینده. از جو زمین که خارج شدی جاذبه که رنگ باخت چشم از ستاره مقصد برمی داری و یکمرتبه متوجه می شوی. همه جا ظلمت تیره و سرد.
در زدند. نامه بود. اولین نامه ها. با خط زیبای اشنا و با خط پر محبت مانوس. صاف و پوست کنده. مثل خودشان. ترنم محبت. نسیم خانه. قربان صدقه ها و ماچهای ابدار. اطمینان از خوبی احوال نزدیکان و جویا شدن احوال مسافرشان. محبت جوشید و سرریز کرد از حفره های سر.
مرهم گرم بر زخم سوزناک و دردمند دلم. قلبی گرم در جائی مانوس برای من می تپید. دوستم داشتند عاشقانه به لهجه ترکی و با فارسی شکسته. رفتم سر جلسه امتحان.

Thursday, April 5, 2007

خورشید گردو و سنجاب

شفق سرخ بر افق دامن زد
خورشید گلگون از پشت کوههای نزدیک به دنیای خواب الوده شب سرک کشید
نیشحندی زد و حقارت این دنیای بی افتاب را چندی در اندیشه شد

نه دور از انصاف بود
پس خیزی برداشت و عزم اسمان کرد

باز هم لبخند
باز هم شادی
باز هم پرواز

اوج را همیشه خوش داشت
اما زیباتر و پرشکوه تر از ان توان خود را می یافت
برای بخشیدن

پس دانه های نور را بر تاریکخانه زمین افشاند و سرود رستن اغاز کرد

کودکانم سبکبال پر بکشید
دل شاد کنید
و همه خواب الودگان را
به میهمانی گرم نور فرا خوانید

ای سنجاب کوچولو
غصه گردوهابت را نخور
شادباش که دزدی به انبارت راه نیافته
برخیز و دوباره جمع کن
زین صندوقچه های گرد پر برکت

ای درخت گردوی پیر
خست کم کن
تو شادی زایش را دریافتی
بگذار دیگران میوه بچینند و قوتی فراهم اورند
تابستان گذشت
و زمستان را نصیبیت جز سرما و بی بری نخواهد بود
پس سنجاب کوجولو را دریاب
و به یاد اور که در سکون و انجماد زمستان
تنها تن کوچک و پرجنب و چوش اوست
که جراحت قلب بزرگ و یخ بسته ات را
گرمای مرهمی خواهد بود

شفق سرخ برامد و گردوی خشک چشم به راه خورشید خواباند
باز هم صبحی دیگر از پس شبی طولانی و سرد

اخرین بار کی بود
که از تنها شاخه سبزم
دانه گردوئی رها شد
در اسمان

شفق سرخ بر افق لمید
و درخت گردوی جوان که از چندی پیش خواب از سرش پریده بود
بر امدن گرمی و نور دل شاد کرد

The Prince and The Grass

There, was him, sitting
With the bright smiling eyes
And his soft curly golden hair
The grass tingling his tiny fluffly feet
Embrassing him, like he is one of them, own
Tickling his tiny little round toes
As if he is a marvelous toy
Left on their shoulders, for grass's joy
His lips stretched with a smile
And his chuby chicks rounded up
The little prince sorounded by his belonging; the whole creation
"I am singing for the grass" he said, "I am singing for the grass"
His head following me and his smiling eyes
The curly golden hair moving in the breeze
The smiling eyes
The tiny little toes
Left on the grass
To admire him.

Monday, April 2, 2007

شمایل خوانی

شهر شهر فرنگ است بیائید و تماشا کنید قهرمان نامدار را. پهلوانی که قرار بود دختر شاه پریان را از چنگال دیو سپید برهاند درمیانه گودال خوان نهم در غلتیده است و هم اکنون نظاره گر جوشش خون تنش بر سر نیزه های تیز و تیره ای است که از اعماق زمین برامده اند
در این میانه اما نعر خنده دیو سپید هفت بند اسمان را میلرزاند. خوش است چه بستر عشق دخترک نو شکفته شاه پریان را به خون بکارت او اغشته است . راست پیش از انکه جان از تنش برگیرد تا مباد که درهای بهشت برویش گشاده شوند.
چه غمناک است نظاره طلوع و غروب خورشید در بهشت زیبای فراوانیها برای پهلوان افسانه ای وقتی می داند که دختر شاه پریان را به بهشت راهی نیست و دروازه ها بیهده به روی محور خود جیر جیر میکنند.
چه افسرده است ماه تمام وقتی با همه نور افشانی اش اثری از دو دلداده نمی یابد/در بر هم غنوده / و تنها چیزی که می بیند هیکل تکیده پهلوان تنهائی است که صورت رویایش را در اینه اشک چشم به ناباوری نظاره میکند.
شهر شهر فرنگ است/بیائید و تماشا کنید دختران سیاه پوش حرم سلطان مردگان را که در جشنهایش میهمانان حق خوردن و نوشیدن و نواختن و شادمانی ندارند و در بزمهایش حیوانات در خون خود به اهنگ گوش خراش خرخر گلوگاه بریده شان میرقصند. سلطانی که شربت شیرین را تنها بهنگام عزا و پس از کبود شدن تن های سیاهپوش بر سروروی کوبان/به لبهای تشنه شان روا میدارد.
شهر شهر فرنگ است/ بیائید و تماشا کنید/بیائید و بیاموزید صنعت صورتکسازی را بر صورتهای زنده. با استفاده از کنترل کوچکترین عضلات و بدون کاربرد هیچگونه رنگی. اخر رنگ برادر نیرنگ است و صورت زیبا انستکه در پشت روبنده سیاه از شرم گلگون شود حتی اگر در میانه اش بینی ای نباشد. هنگامی که لبخند فرو خورده می شود چه نشان سبکسری است و ابروان گره خورده و پیشانی چین خورده با حلقه سیاه دور چشمان بر صدر گونه هائی نتراشیده نشان صلابت و مردانگی وغیرت است و همیت

Sunday, April 1, 2007

به تولیپ

از سنخ شما نیستم
مادرم به تنهائی
برزمین خشک نهاد
و پدر
جز لحطه ای درنگ نکرد
تا زیر لب بغرد
"باز هم"

دست و پا زدم
و ره به هر سو بردم
زندگی چون جوئی ارام گذشت
و من پشه کوچولوئی بودم
که به هر خسی چنگ می انداخت
تا اسیر دست اب نگردد

انروز رسید
جاده ها رو به قله بود
و احساسات همه شریف

به پاکی
به فداکاری
به برادری
دل باختم
و به رهائی انسان
سر سپردم

کشتی رویاها
به گل نشست
مادر جان فرزند طلب کرد
بذر خون افشانده شد
و خوشه های کشت
به بار وحشت
سر فرو کردند

من ماندم و کشتی ام
وامانده در گل
من ماندم و رویایم
پر کشید
دور

لباس رویا از تن بر کندم
از حقیقت تن پوشه ساختم
و امروز میدانم
که حقیقت
مادر همه رویاهاست

مرا از حقیقت گریزی نیست
چه دیگر میدانم که
"از سنخ شما نیستم"

Saturday, March 31, 2007

روز نو - به بهانه نوروز 1386

پنجره تمام قد و ساختمانهای مکعبی زشت. دود سرد و سفید که به گرمای خود مشکوک و دودل است و فرشته تکنولوزی در عمق صحنه. حجم عظیم مکعب کثیف وزشت با سری چهارگوش که از ان بخار بلند میشود. بخاری که حکایت از گرمای درون دارد گر جه ماشینی دودزا و الاینده. هیولای بتوناهنی دست باریک و فلزی اش را مستقیم به بالا امتداد داده و لکه کم نور خورشید را لمس میکند. مثل فرشته مکعب مکانیکی ساخته از اهن و فولادی که هر ان اماده گیراندن معجره ای دیگر است. معجره ای نه به سان کتابهای کودکان انجا که ارزوئی براورده میشود و لبخندی در نهایت برصورت همه مینشیند. نه معجره ای حتی به سیاق کتابهای مقدس که مومنان راخوش میاید و یاغیان را کیفر می دهد. این معجزه در پی فتح روح و قلب انسانی نیست . ما در حال تماشای یک معجزه تکنولوزیک هستیم. معجزه ای که ماشینهای بهتر و کارخانه های بزرگتری خواهد افرید و سرعت کار و بازدهی را بالاتر خواهد برد. معجزه ای که به ملتی کمک خواهد کرد تا جایگاه حقیقی را که شایسته ان است در میان ملل معظم دنیا حفظ کرده و حتما لزوما قاطعا ارتقاع دهد. به سوی اینده ای از فولاد بتون ماشین و دود. روزها و شبهائی که گواه گذشتنشان تغییر میزان نور در پشت پنجره اتاقهای کارمان /اگر پنجره ای در کار باشد/ خواهد بود

اغاز روزم را از پشت پنجره بلند نظاره میکنم. لکه خورشید از سر دست هیولادماهنی مکعب پرواز کرده به راه خود به سمت شرق ادامه میدهد. دود سفید و سرد پیجان و رقصان از سر هر ساختمانی بر می اید و ساختمانهای کریه منظر که دفترهای کار ما را در شکم خود دارنداز هر سو طلبکارانه به من نگاه میکنند با هر یگ از طبقات هرکدام از پنجره ها و لبه های پیش امده بالکنها که مثل لب پیش امده ادمها حکایت از نارضایتی دارند
.
در سرمای گل الود زمستانی بیگانه تنها به سرعت می گذرد تا به کلاسش برسد یابموقع سر کار حاضر شود ... و دود منجمد سفید همچنان از سر مکعبی هیولادماهنی برمی اید. گو که در کار خود حیران مانده باشد

Wednesday, March 21, 2007

بارانی نارنجی

چشمان سبز و درشت زیر سایبان ابروانی مشکی که از فرط جوانی برق می زدند. موهای کوتاه و سیاه فر خورده به پسرها شبیه اش میکرد. دانه های معدود و فلفل مانند کک مک در زمینه صورت سفید.چانه ای کشیده و لبانی سرخ و نسبتا ضخیم داشت. همه اینها در منظر کودکی من او را به سر زنی زیبا تبدیل می کرد. سری زنانه بر بدنی کوچک ظریف شکننده و کودک سال. هشت سال بیشتر نداشتم و برای اولین بار عاشق شده بودم. موج احساس گرمی در کنار یا در فراقش دلم را گرم می کرد. حتی یکبار پس از اینکه مطمئن شدم کسی در کلاس نیست جلوی پنجره طبقه دوم ایستادم و با صدای بلند گفتم: "اوه ازیتا عشق من". خوب عشق و عاشقی را در فیلمها دیده بودم. همه قهرمانهای فیلمهای تلویزیون عاشق می شدند و همیشه می گفتند که عشق زیباست و ادم نباید از ان خجلت زده باشد. بعضیشان حتی سرو صداراه می انراختند و عشقشان را به دیگران اعلام می کردند. تشخیص میدادم که زندگی واقعی با فیلم فرق دارد و به همین خاطر هم ان روز اول مطمئن شدم کسی دوروبر نیست. خیلی بد میشد اگر یکی از بجه ها یا خانم معلم میفهمید. از خجالت اب میشدم. حتما مریض میشدم و مدرسه نمیرفتم. ازیتا هم اگر حتی دلش می خواست نمی امد تا به من سر بزند. یعنی اصلا او مرا میدید؟ متوجهم می شد؟
سالها بعد دیدمش. به گمانم هر دو باید دوازده سیزده ساله بوده باشیم. من پالتو -بارانی نارنجی رنگم را پوشیده بودم. خیلی دوستش داشتم. تازه بود یا که اینطور به من گفته بودند. کلاهی داشت که به نیمتنه پف کرده اش میچسبید. نیمه پائینی بارانی در زیر کمر باز می شد و از تنم فاصله می گرفت. کل بارانی-پالتو در وسط با یک زیپ بزرگ نارنجی به هم می امد که تا زیر چانه ام بالا کشیده می شد. بنظرم یک کم برایم کوچک بود چون خوب به سر شانه و تنه ام میچسبید. به همین خاطر هم دوستش داشتم. چون با دامن کوتاهی که به اش متصل بود عین شوالیه های صلیبی توی فیلمها میشدم. گر چه هیچکدام انها را ندیده بودم که هرگز نارنجی بپوشد!
بگذریم. داشتم مشقهای شبم را مینوشتم هنوز زیاد مانده بود و عجله داشتم. خودکارم تمام شد. با خوشحالی بارانی -پالتوی نارنجی تازه ام را پوشیدم و با کمی اظطراب از در پریدم بیرون و رفتم به مغازه لوازم التحریری سر کوچه که خودکار بخرم. مشعول خرید بودم که امد. باران نم نم میزد و کمی سرد بود ولی در که باز شد و او امد من گرمم شد. زبانم بند امد. میخواستم به او بگویم که" سلام" که "منم ناصر. یادت می اد؟ کلاس دوم. مدرسه ازیتا."در همین فکرها بودم که امد چیزی را که می خواست خرید در را باز کرد و رفت. حتی نگاهی هم به من نکرد. فکر می کردم حتما پالتو - بارانی نارنجی من نظرش را جلب می کند. نکرد. دیگر نپوشیدمش. زشت و بچه گانه بود.
بعدا خانه شان را پیدا کردم. درست روبروی لوازم التحریری بود. در سرمه ای اهنی که به پلکانی / گمانم / راه می داد و پنجره های بزرگ اهنی سرمه ای که رو به خیابان درست بالای پیاده رو بود.با برادرش دورادور اشنا شدم. یک جورهائی از برادرش خجالت می کشیدم. مثل اینکه کار بدی در حقش کرده باشم. شاید همین شد که با هم دوست نشدیم. تازه از من بزرگتر هم بود
چندین بار دیگر هم دیدمش. یعنی سعی کردم جائی باشم که با هم برخورد کنیم ولی هر بار زبانم بند می امد و لحظه ای بعد او رفته بود. بدون انکه بداند از همان بارهای اول که دیدمش عاشقش شدم و حتی پشت پنجره کلاس دوم هم به عشقم اعتراف کردم. نگاهش همیشه سرد بود. لبخند نمیزد و زود می رفت. نمی ماند. مثل اینکه از دست من دلخور بود

Blog Archive