Wednesday, March 21, 2007

شاید سیزده دقیقه

بالاخره نشستم به انتظار. تا که از راه برسد قطار هشت و هفده دقیقه و راهی شوم باز هم به سوی ناشناخته. از راه رسیدند/ با ساکی سیاه/ دو دلداده. پریزادی سیاه چشم و مشکین موی سپید روی و لب به شوخنده و بر کنارش جوانی خوب روی و مو سیاه با ریشی نمکین
صحبت اغاز کردند با ایما و اشاره. همه بازی بود و لبخند/ بوسه و کنار. انگاری که قطاری نیست و نه سابقا جوانی خسته با کولباری سنگین بر کنارشان نشسته! صدای پیرامون از قطارها نبود و از مردم هراسزده که میدویدند تا جا نمانند. در کنارشان نیمکتی برای نشستن نبود و ایستگاه قطاری کثیف و الوده/ مثل همیشه. نه زنی بر نیمکت به دور چشم دوخته بود و غمکنانه می اندیشید و نه جوان سابق/ که خسته بود/ در ائینه شیشه قطار به انها/ به هر حرکتشان/ چشم دوخته بود. چشمها را که بستی و گوشها را که سپردی به پرده موهای شبق رنگ/ دهانت که جست و یافت گرمای مطبوع/ مرطوب و نمکین لبهایی را که هر دم به سویت تیر میکشند/ جهانت تنها واقعیت میشود. قطار؟ کدام قطار؟ پس چرا پشت تارهای موی تو پنهان است؟ حرفها و صداها؟ نگاهها؟ نیستند. اگر هم هستند از این روست که قبطه میخورند/ بر ما و بر زیبائیمان. بر جستجوی مداوم لبها/ بر شوخ و شنگی بازی بینیها/ بر پیشانی خوشبخت ماکه هر دم دیگری را بوسه می زند/ بر موی سیاه تو روی شانه های من و بر دستهای من که هر دم عمیقتر در گوشت شیرین تو فرو میروند... و جوان پیر همچنان در ائینه روبرو دنبال میکند هر حرکت دو دلداده را و میپیوندد حال را با گذشته و انتظار میکشد حرکت قطارش را به سوی اینده. انگار که شوری بوسه ها بر لب او نمک را کبره میبندد. نمکی که همانجا خواهد ماند چرا که گرمای مرطوب زبانی/ دیگر بر ان لیسه نخواهد زد. شیرینی هر بوسه سرریز درد است. درد گرم/ درد شور و مرطوب که از چشمه جانت می جوشد و بر صورتت داغراهه میکشد... و قطارها و ادمها در امد و شدندو صدای سنگین و فلزی چرخها و ریلها/ و گاه سوت بلند و تیز یک قطار در این میان...و دو دلداده همچنان در اینه روبرو سر نه جز به کار هم دارند

No comments:

Blog Archive