Wednesday, March 21, 2007

بارانی نارنجی

چشمان سبز و درشت زیر سایبان ابروانی مشکی که از فرط جوانی برق می زدند. موهای کوتاه و سیاه فر خورده به پسرها شبیه اش میکرد. دانه های معدود و فلفل مانند کک مک در زمینه صورت سفید.چانه ای کشیده و لبانی سرخ و نسبتا ضخیم داشت. همه اینها در منظر کودکی من او را به سر زنی زیبا تبدیل می کرد. سری زنانه بر بدنی کوچک ظریف شکننده و کودک سال. هشت سال بیشتر نداشتم و برای اولین بار عاشق شده بودم. موج احساس گرمی در کنار یا در فراقش دلم را گرم می کرد. حتی یکبار پس از اینکه مطمئن شدم کسی در کلاس نیست جلوی پنجره طبقه دوم ایستادم و با صدای بلند گفتم: "اوه ازیتا عشق من". خوب عشق و عاشقی را در فیلمها دیده بودم. همه قهرمانهای فیلمهای تلویزیون عاشق می شدند و همیشه می گفتند که عشق زیباست و ادم نباید از ان خجلت زده باشد. بعضیشان حتی سرو صداراه می انراختند و عشقشان را به دیگران اعلام می کردند. تشخیص میدادم که زندگی واقعی با فیلم فرق دارد و به همین خاطر هم ان روز اول مطمئن شدم کسی دوروبر نیست. خیلی بد میشد اگر یکی از بجه ها یا خانم معلم میفهمید. از خجالت اب میشدم. حتما مریض میشدم و مدرسه نمیرفتم. ازیتا هم اگر حتی دلش می خواست نمی امد تا به من سر بزند. یعنی اصلا او مرا میدید؟ متوجهم می شد؟
سالها بعد دیدمش. به گمانم هر دو باید دوازده سیزده ساله بوده باشیم. من پالتو -بارانی نارنجی رنگم را پوشیده بودم. خیلی دوستش داشتم. تازه بود یا که اینطور به من گفته بودند. کلاهی داشت که به نیمتنه پف کرده اش میچسبید. نیمه پائینی بارانی در زیر کمر باز می شد و از تنم فاصله می گرفت. کل بارانی-پالتو در وسط با یک زیپ بزرگ نارنجی به هم می امد که تا زیر چانه ام بالا کشیده می شد. بنظرم یک کم برایم کوچک بود چون خوب به سر شانه و تنه ام میچسبید. به همین خاطر هم دوستش داشتم. چون با دامن کوتاهی که به اش متصل بود عین شوالیه های صلیبی توی فیلمها میشدم. گر چه هیچکدام انها را ندیده بودم که هرگز نارنجی بپوشد!
بگذریم. داشتم مشقهای شبم را مینوشتم هنوز زیاد مانده بود و عجله داشتم. خودکارم تمام شد. با خوشحالی بارانی -پالتوی نارنجی تازه ام را پوشیدم و با کمی اظطراب از در پریدم بیرون و رفتم به مغازه لوازم التحریری سر کوچه که خودکار بخرم. مشعول خرید بودم که امد. باران نم نم میزد و کمی سرد بود ولی در که باز شد و او امد من گرمم شد. زبانم بند امد. میخواستم به او بگویم که" سلام" که "منم ناصر. یادت می اد؟ کلاس دوم. مدرسه ازیتا."در همین فکرها بودم که امد چیزی را که می خواست خرید در را باز کرد و رفت. حتی نگاهی هم به من نکرد. فکر می کردم حتما پالتو - بارانی نارنجی من نظرش را جلب می کند. نکرد. دیگر نپوشیدمش. زشت و بچه گانه بود.
بعدا خانه شان را پیدا کردم. درست روبروی لوازم التحریری بود. در سرمه ای اهنی که به پلکانی / گمانم / راه می داد و پنجره های بزرگ اهنی سرمه ای که رو به خیابان درست بالای پیاده رو بود.با برادرش دورادور اشنا شدم. یک جورهائی از برادرش خجالت می کشیدم. مثل اینکه کار بدی در حقش کرده باشم. شاید همین شد که با هم دوست نشدیم. تازه از من بزرگتر هم بود
چندین بار دیگر هم دیدمش. یعنی سعی کردم جائی باشم که با هم برخورد کنیم ولی هر بار زبانم بند می امد و لحظه ای بعد او رفته بود. بدون انکه بداند از همان بارهای اول که دیدمش عاشقش شدم و حتی پشت پنجره کلاس دوم هم به عشقم اعتراف کردم. نگاهش همیشه سرد بود. لبخند نمیزد و زود می رفت. نمی ماند. مثل اینکه از دست من دلخور بود

2 comments:

آرش said...

آقا سلام. مي بينم يواشكي اونهم براي 3ماه وبلاگ زدي و به ما هم نگفتي! اشكال وبلاگ اينه كه اگه توش بنويسي به كار و زندگي نمي رسي. اگه ننويسي عذاب وجدان مي گيري (مثل من). اميدوارم به هر حال از من زرنگتر باشي! سال نو هم مبارك.

Anonymous said...

Agha Nasser Salam
Inam kheili ghashang bood.
Onaii ke vaghei hastand ro kheili motefavet minevisid.
Dust dashtam

Blog Archive