قدم زنان گذشتم
از میان سایه روشن باغ
بر پیرامونم نبودند
جز خیل گرسنگان عریان
با شکمهای سیر و جامه های رنگ برنگشان
و نگاههای گیج
و نگاههای مردد
جریان راه هدایتم میکرد
دلم هوای جایی کرد اشنا
و بیاد اوردم
تنها درخت کوچک کاج شاهد بوده است
تنهاهمو بیاد دارد
جمع کوچک یاران
اندیشه های بلند پرواز
ودلهای لرزان مهربان را
No comments:
Post a Comment