آن روزها رفتند
آن روزهای عید
آن انتظار آفتاب و گل
فروغ فرخزاد
کت و شلوار نو رو تنش کرد. خیلی ذوق زده بود. شلوار قهوه ای پر از نقش های برجسته بود. زمینه کت کرم بود با کلی نقش و نگار مثل بته جقه که توش سبز و زرد و قرمز به چشم میخورد. کیف پوشیدن لباس نو مثل کیف غذا خوردن تو خوابه . میخوری و گرسنه تر میشی.
سال بزودی تحویل میشد. مامان گفته بود موهاشو خیس کنه و خوب شونه بکشه"خوب نمیشه. چی کار کنم؟ بلند که میشه فرمیخوره. باید میبردیم سلمونی."
ولی در مقابل استدلال "میخوای تا اخر سال با موی نامرتب بین درو همسایه و رفقای مدرسه ات بچرخی" کوتاه اومده بود. جلوی آینه اشکش در اومده بود و شونه کشیده بود. تازه میدونست که تا موهاش خشک شد دوباره فر میخوره و نامرتب میشه. بخصوص پشت گردنش. خدا خدا میکرد که اقلا تا موقع سال تحویل موهاش صاف بمونه. از موی بلند فر خورده که هیچ جور نمیشد مرتبش کرد متنفر بود.
چیزی به تحویل سال نمونده بود. دوید و کفشهای نو رو از تو قوطی در آورد. ورنی قهوه ای. اونی که خواسته بود خیلی گرون بود ولی اینم خوب بود. بند نداشت که دردسر بازوبسته کردن داشته باشه. پاتو میکردی توش و پاشنه کش رو می کشیدی. پات لیز میخورد و هلفی می افتاد توی کفش. رفت جلوی آینه. آینه کوچیک بود و رو تاقچه. گذاشتش رو زمین و شروع کرد به تماشا. چه کفشهای خوشگل و براقی. کفش به پا شخصیت میده. فکر می کرد اگه پاهاش میتونستن صحبت کنن الان حتما میگفتن "معذرت میخوام. به جا نمی آرم!" نه اون کتونی های پاره همیشگی که میگفتن "بریم بازی. توپت کو؟ نداری؟ مهم نیست. پول میزاریم یه توپ پلاستیکی میخریم". کتش رو توی آینه دید. چقدر با کتهای دیگه فرق داشت. اونهمه بته جقه و رنگهای مختلف . موهاش از تمیزی و آبی که بهشون زده بود برق می زدن. دستی به پشت گردنش کشید و فر موهاش رو خوابوند. فشارشون داد و مالیدشون تا به هم بچسبن. باز هم ور اومدن."جهننم."
خیلی دلش میخواست یه آینه بزرگتر تو خونه بود که همه لباسها رو باهم می دید. اگه آزیتا برا خرید می اومد مغازه آقا سیدچی؟ خوب پارسال و پیارسال اومده بود مگه نه؟
بعد سال تحویل جیبش که از اسکناسهای عیدی پر میشد میزد بیرون. بوی بهارو ترو تازگی و تمیزی خونه لباسهای نو و سرو صدای خواهر برادرا که با بچه هاازراه می رسیدن.اسکناسهای نوی لای قرآن با بوی برنج و زعفرون و کره و نون تازه قاطی میشد و دماق آدم رو قلقلک می داد. تحویل سال نزدیک بود. همه آماده می شدن
"بابا زود باش. همه سال بعد رو می خوای تو دستشویی باشی؟"
موقع تحویل سال توپ در میکردن. همه پای تلویزیون مینشستیم.
شروع شد. اومدن. صدای توپها قطع نمیشد. تاریک بود. خاموشی کامل. دلش یه سیگار میخواست ولی نمیشد. نور قرمز و راحت تر میدیدن و میزدن. میگفتن پناه بگیرید. برید زیر راه پله ها. کنار پنجره نشینید.
"امشب نوبت کی بود؟" اونی که امشب نوبتش میشد حتما تا لحظه آخر فکر میکرد "ایشا الله خونه بقلیه!ایشاالله...
بوی بهار توی هوا بود. خیلیها تهران رو ترک کرده بودن. هوا لطیف و طرد بود. رفت زیر درخت خرمالو. گوشهاشو گرفت . عطر خاک نم خورده و بوی برگهای تازه جوونه زده رو میشنید. پرنده ای نبود. موقع بمباران ناپدید میشدن. ترجیح میداد زیر درخت خرمالو بمیره تا زیر آوار راه پله. نمیتونست آرزو کنه که بمب تو سر یکی دیگه بخوره. کف حیاط دراز کشیده بود گوشهاشو گرفته بود و از لای شاخه هاآتیش بازی رو نگاه میکرد. انگار تحویل سال افتاده بود چارشنبه سوری. یکی داشت تو یه صفحه بزرگ و تیره نقاشی میکرد. خطهای نقطه چین روشن یکهو تو زمینه تاریک پدیدار میشدن. همدیگر رو قطع میکردن و تو جهات مختلف کشیده میشدن. آسمون تیره صفحه نقاشی هنرمندی بودکه نمیدونست چطوری خودش رو بیان کنه. وسط این شلوغی اون بالا تو عمق صحنه یه نقطه قرمز سوسو میزد و به آرومی حرکت میکرد. اونجا یه انگشت روی یه تکمه نشسته بود و منتظر تغییر پتانسیل عمل توی جداره یک عصب بود که فرمان فشار رو صادر میکرد و بالاخره تخم مرگ که توی هوا ول میشد. این تنها پرنده ای بود که تخمگذاریهاش مایه ادامه نسل نبود. سردش بود.
ازپشت پنجره میدید که هنوز خیلی جاها برف نشسته بود. کتش رو تنگ به خودش پیچید. وقتی گفته بود که نمیتونه برای عید خونه بیاد مامان زده بود زیر گریه. صداش همیشه ملتمسانه و لرزون بود. مثل اینکه ازش میترسید یا نه حساب میبرد. مدتها بود که دیگه اون بچه ای که میشناخت نبود. پر توقع خجالتی ریز نقش و بچه ننه. نتونسته بود جلوی خودش رو بگیره. زده بود زیر گریه و بهش گفته بود که به دلش افتاده که دیگه نمیبیندش. یه جور بیچارگی یه جور تسلیم از روی ناچاری توی صدای شکسته ش بود. گوشی رو که گذاشت از توی اتاقش زد بیرون. مراقب بود سرو صدا نکنه تا هم خونه هاش بیدار نشن. شبای جمعه تا دیر وقت میرفتن بیرون مشروب خوری توی کافه یا تو خونه رفقا و شنبه تا ظهر میخوابیدن. توی کریدور کسی نبود. همه مغازه ها بسته بودن. خوراک فروشیهای چینی زاپنی کره ای قهوه فروشی ای که شیرینیهای تازه و گرم میفروخت. مغازه ساندویچی و کتابفروشی با هم هیچ فرقی نداشتن . فقط کرکره های پایین کشیده شده بودن. سال بزودی تحویل میشد. دستکشهاش رو دست کرد و زد بیرون. به عادت همیشگی توی جاده کنار رودخونه راه افتاد. مراقب بود که لیز نخوره. بعضی جاها برفها آب شده بودن و دوباره روی جاره باریک یخ زده بودن. شاخه های عصبی درختها توی آسمون برای یه ذره نور و گرما به هر طرف کشیده شده بودن.تک و توک صدای پرنده ها رو میشنید. نمیدونست سال دقیقا کی تحویل میشه. فکر میکرد حتما تو خونه دور هم جمع شدن. سفره هفت سین براهه و همه مشغول آماده شدن هستن. یخ و برف زیادی توی راه جمع شده بود. درختها تنها و ساکت تمیز و بیگانه نگاهش میکردن. یه زن دونده به طرفش اومد از کنارش گذشت و رد شد. شورت و پیراهن آستین کوتاه پوشیده بود. پالتو رو بیشتر به خودش پیچید و دور شد.
سال تحویل شده بود. سرو صدا و ماچهای آبدار. بغل کردن و تبریکات. سکوت و انتظار چند دقیقه پیش توی هوا آب شده بود مثل کره روی تابه داغ. چه بویی! اولین عیدی رو گرفت و از اون به بعد کارو بار سکه بود. ده بیست و حتی پنجاه تومنی های نو. سیصدو شصت تومن. پولهای تا نخورده رو دسته کرد و بادقت گذاشت تو جیب کت نوش. آماده بیرون زدن.
بعد ناهار رفت جلوی آینه. موهاشو که آب زده بود دوباره به زور صاف کرد. کتشو که حالا پر از پول بود تنش کرد و زد بیرون. خوب معلومه مغازه آقا سید. سید با قد کوتاه و سر از ته تراشیده ای که موهای سفید روش جوونه زده بود پشت دخل آماده بود. دستهای کوچیکشو به هم میمالید نفس صدا داری از گوشه لبهای نیم بسته اش میکشید و پول رو از مشتری میگرفت. هر بار که پول میگرفت چشماش هم از شادی یه برق گذرا میزد. آخه وقت نبود باید به مشتری بعدی میرسید. سرش با بچه های قد و نیم قد توی مغازه شلوغ بود. صورتش راضی بود و نگاهش دقیق تا مبادا یکی از بچه ها چیزی رو برداره و پول نداده بزنه بیرون.
اگه یه خورده مراقب میبود پولهای عیدیش تا نزدیک سیزده دووم میکرد. و بعدش دوباره مدرسه شروع میشد. روز از نو و روزی از نو!
3 comments:
یه پا !داستان نویسین شما
چقدر بهم چسبید
روزگار به کام
صادق اهری
وبلاگ آرومی داری
دوست دارم لینکت کنم
وبمو ببین اگه خواستی بگو
مرسی
"فراخوان"
دوستان و همشهریانم که دست در کار نوشتن دارید ، سلام .
نوشتن در ابتدای امر ، کنشی فردی انگاشته می شود . گرچه آن که می نویسد ، درتنهایی / خلوت خویش و با انگشتهای خویش ، کلمه ها را بر کاغذ / مانیتور می چیند ، اما حقیقت این است که « دیگری » های بزرگ و کوچکی نیز همراه من و در من ، دست اندر کار نوشتن اند . من ، محصولی از برهمکنش های اجتماعی و روانی است . پس ماهیتا یک « من » مستقل و خودساخته ای وجود ندارد که نوشتن از او ناشی شده باشد .
« من » ، با دستهای همه « تو» ها می نویسد . گویی ما تکه هایی از خود را در دیگری بازمی یابیم .
انگار دارم روده درازی می کنم !
برآنيم که با همیاری شما دوستان ، سایتی راه اندازی نماییم که دست و دل همه اهری هایی که با نوشتن ، زندگی را تجربه می کنند در حیات آن دخیل باشد . مکانی برای تفکر ، تخیل و نوشتن جمعی . مکانی برای مونتاژ دست ها و دل ها به هم .
لطفا تمایلتان را برای راه اندازی و تشکیل این سایت / گروه اعلام نمایید ، تا هماهنگی های بعدی به شکل حضوری انجام پذیرد ... منتظرتانيم !
به بقيه هم خبر بدهيد حتما .
دوستدار شما و انگشتهایتان که می نویسند .
داود اهري و کریم اهری
Post a Comment