Sunday, March 2, 2008

ٌٌصف

طبق روش جاري زندگي روزمره ، هرروز صبح با سرويس به اداره ميروم و پس از اتمام امورمحوله بعد از ظهر به خانه برميگردم. خوب چون عيال بنده خانه دار است، مسئوليت نگهداري و پخت وپز و شستشو و امور مدرسه فرزندان وخريد خانه به عهده ایشان مي باشد. من هم بعد از ظهر وقتي به خانه برميگردم خسته به کناري مي ا فتم تا شام را "نوش جان" کرده و صبح زود دوباره با سرويس به محل کارم عازم شوم. البته به همين سادگي ها هم نيست. تا شب بشود و بخوابم انواع واقسام غرغرها را ميشنوم. ”اين چه وضعيه. آخه من خسته شدم. ما صبح با تو از خواب بلند ميشيم و بعدازظهر که تو نشستي من هنوز کار ميکنم. تا شب حداقل خريد خانه را تو به عهده بگير.من نمي رسم. سه تا بچه انداختي گردنم. هر روز براي يکي بايد مدرسه سربزنم ، ناهار بپزم ، ظرف بشورم، رخت بشورم ، به بچه ها ديکته بگم. آخه منم آدمم! تو چطور مردي که اينقدر بيخيالي!"
من دیگر بحثي نمي کنم. چون هر کدام از اين قول وقواعد راکه بخواهم رويش انگشت بگذارم ، خودش شامل چندين تبصره و تذکاریه مي شود و بحث تا صبح الي الطلوع ادامه مي يابد. ولي دردل با خود کلنجار ميروم.
"آخه زن من کي فرصت خريد دارم! براي گوشت صبح زود بايد رفت تو صف، براي نان هم همينطور. این موقعیه که بنده تو سرويس نشسته ام. بعد ازظهرهم که مي آم تمام اجناس کوپني و صفي و نرخ دولتي تمو م شده. پول آزادش رو هم که ندارم بخرم!"
بعد با صداي بلند مي گويم :
- صبر کن عيال درست ميشه .
وقت خواب مي شود و مي خوابيم.

بالاخره یک روز يکشنبه سه چهار ما ه گذشته جناب جوادي سرکار آمد به دیدنم :
- فلاني خبر خوشي برات دارم.
- چه خبري ؟
- آخر کارت گرفت. مبلغ دو هزار تومن پاداش برات نوشتن.
- جان من! از کجا ميدوني؟
- ديروز نامه ات رو ديدم. رفته دست رئيس. فردا فکر ميکنم مبلغ رو بگيري.

درپوستم نمي گنجيدم. فکر ميکردم که فردا پس از دريافت پول يکي دو ساعت مرخصي بگيرم و براي خريد بزنم بيرون.
شب که شد بعد از شنيدن غرغرهاي عيال ، با صداي متين و همراه با يک قيافه ي شش درچهار ، رو به خانم کردم وگفتم :
- بسه ديگه! کوپنهاي اعلام شده رو بده من برم فردا صبح اجناسشون رو بخرم.

تا به حال عيال را اينطور نديده بود م. تمام موهاي سر ش راست ايستاده بود. چشمانش از حدقه بيرون زده و دهانش بازمانده بود. نمي دانم چند دقيقه به همين حال ماند. من هم با لبخند هاي آنچناني نگاهش کردم تا اينکه دهانش باز وبسته شد وصدايي از آن بيرون آمد :
- شوخي ات گرفته ، يا منو دست مي اندازي؟
- نه به جان شما نه شوخي دارم نه مي خوام دست بندازم. مي خوام به تو ثابت کنم خريد کردن کاري نداره که تو غرش رو سر من ميزني.
- باشه ببينيم و تعريف کنيم .

ساعت نه صبح دو هزار تومان را دريافت کردم کوپنها را در وسط آنها قرارداده و از اداره بيرون زدم. پياده راه افتادم سعي کردم که بيشتر از خيابانهاي فرعي و کوچه ها بگذرم تا بتوانم اجناس کوپني تهيه کنم. بعد ازحدود يک ربع ساعت قدم زدن متوجه چند زن و مرد شدم که با عصبانيت و نا اميد ي به سمتي مي رفتند.
- آقا اينجا قصابي کجاست؟
- با عباس قصاب کارداري؟
من که برام فرق نمي کرد اسم قصاب چه باشد گفتم:
- بله
مرد در حالي که با مسخره گي رو به جمعيت مجاور کرده بود وسرش را براي من تکان مي داد گفت:
- با ايشون چه کار داري؟
- مي خوام گوشت کوپني ازش بگيرم.
با دست يقه ي کت مرا چسبيد و در حالي که تکان ميداد سرش را رو به جماعت کرده، در حالي که باز سرش را به چپ و راست مي گرداند گفت:
- چشمم روشن ! مي دونستم. به ما ميگه تموم شده ولي تازه وقتش شده که گوشتهایی رو که مخفي کرده بده به از ما بهترون.

ولوله اي در جمعيت افتاد آن سرش ناپيدا. انواع و اقسام فحش ها و متلک ها نثار من و عباس قصاب مي شد. يارو هم يقه ام را ول نمي کرد. همينطور با حالتي عصبي کت و محتویاتش را که بنده بودم ميلرزاند. من با قيافه اي متعجب و حق به جانب فرياد زدم :
- من بي تقصيرم.
از ميان جمعيت زن مسني به من هجوم آورد و درحالي که با کف دستش سينه مرا فشار ميداد، با صداي زير بسيار بلند فرياد زد :
- بي تقصيري ؟ خجالت نمي کشي ما از ساعت سه نصفه شب تو صف مي ايستيم گوشت گيرمون نمیاد. اونوقت تو ساعت ده صبح اومدي مي خواي گوشتاروببري.اسم خودشونم ميذارن مرد!
رو به جمعيت کرده و همينطور ادامه ميداد. انقدر که سرو صدا زیاد بودفکر نمیکنم هيچ کس حرفهايش رامیشنید ولی همه ميگفتند "راست ميگه بيچاره..."
من که عصباني شده بودم فرياد زدم:
- کافيه ديگه. خوب يه کلام بگید گوشت تموم شده. من از کجا بدونم .اصلاً قصابي کو؟ عباس قصاب کيه؟ منم مثل شما اومدم گوشت بگيرم. خوب تموم شده که شده. اصلا من ميرم.
جوان بيست ساله اي از ميان جمعيت جلو آمد و درحالي که انگشت تهديدش را روبه من تکان ميداد با دندانهاي فشرده گفت:
- حالا ديگه عباس قصاب کيه؟ اگه نمي شناختي تو محل ما چيکار ميکردي ؟ اينهمه خيابون رو ول کردي اومدي توي کوچه ي ما. بعد ميگي منم مثل شمام .
رو به جمعيت کرد و در حالي که هر دودستش را مانند سخنرانها بالا و پايين مي برد شروع به سخنراني کرد:
- برادران ، خواهران، توجه کنيد. ايشون مي گه من هم مثل شما هستم. کجا اين مرد غريبه مثل ماست ؟ ما از ساعت سه نصف شب توی سرما و تاريکي اومديم تو صف وايساديم. در حالي که اين غريبه تا حالا تو خونش روي تشک پر قو لم داده و صبح ساعت 8 از خواب بيدار شده ، نماز نخونده ، صبحونش رو روي ميز ناهار خوري آشپز خونه ميل کرده و بعد اتومبيلش روسوار شده خارج از طرح ترافيک پارک کرده و به سوي عباس آقاي قصاب روانه شده تا گوشت کوپني خودشو بيگيره و ببره. اونوقت ادعا داره که مثل ماست. بعد که از طرف امت دستگير ميشه با کمال وقاحت همه چيز رو انکار ميکنه و ميگه من اصلاً عباس قصاب را نمي شناسم. من که باور نمي کنم ، شما باور ميکنيد؟
- دروغ مي گه! باورکردني نيست.
- ازمابهترونه. بزنيدش.
انواع واقسام صداها از توي جمعيت خارج شد. من که وحشت کرده بودم فرياد زدم
- بر فرض هم که اينطور با شه.شما چرا عباس قصاب ول کردید اومدید سراغ من؟
مرد ميان سالي از ميان جمعيت فرياد زد:
- عباس آقا رو همين شماها خراب ميکنين و گرنه عباس آقاي بيچاره اينطوري نيست. ازامثال شما ميترسه. معلومه اگر اين کار رونکنه شما سهميه گوشتش و قطع ميکنين.
- آره خودشه ، اصل کاريه ، نامرد...
تا آمدم به خود بجنبم با کتی پاره روی پیاده رو وسط پاکت پاره هامیلولیدم. ديگر کسي به من نگاه نمي کرد هر کسي به طرفي روان شد. ساعت يازده صبح شده بود. تصميم گرفتم که از کوچه ها وخيابانها ي فرعي نروم. خيابان ها ي اصلي بهتر است. کتم را بيرون آورده بدست گرفتم و روانه شدم.
عجب ماهي هايي! هوس ماهي کردم. اگر چه کلی چاله چوله و بدهي داشتم ولي در يک لحظه با ديدن انواع واقسام ماهي به هوس افتادم که ماهي بخرم. با خودم گفتم ماهي را گرفته و به عيالم مي گويم که به جاي شب عيد فردا شب ماهي سرخ کند. یک ماهي سفيد جدا کردم و به مغازه دار دادم تا وزن کند.
- 2520 تومن. تو پاکت بذارم ؟
- نه.
- پس همينطوري ميبريد ؟
- نه.
نمي دانستم چه بگويم. پولش زياد شده بود. درضمن یک ماهي هم که به جايي نمي رسيد.اصلاً پشيمان شدم. به خودم گفتم "آخه مرد حسابي تو هنوزگوشت کوپني خودت رو نگرفتي ماهي ميخواهي چه کني ؟ 2500 تومان رو تو یک روز مي خواي بخوري ؟ تازه مگرعيال اين ولخرجي ها راقبول میکنه؟ دو ماهه که براي يک مانتو هر شب آرزو و التماس مي کنه. ماهي رو تو سرم خوردمیکنه."
گفتم:
- ببخشيد آقا ماهي نمي خوام...
- معلوم بود! اصلاً به قيافه ات نمياد ماهي خور باشي.
- مگه ماهي خوردن قيافه مي خواد؟
- اي بابا يه عمر با مشتري سروکله ميزنيم. تو با اون لب و لوچه ي آويزونت بيشتر از گوشت گوساله يخي تو عمرت نخوردي.
- مرد حسابي چرا پرت وپلا ميگي! خوب ماهي نمي خوام.
- پس مرض داشتي دو ساعت وقت مارو گرفتي .اول حساب جيبت رو بکن بعد مردم رو دست بنداز.
همين طور پشت سر هم ميگفت. من هم به ناچار سرم را پايين انداخته واز آنجا دور شدم.
يک دست در جيب داشتم کتم آويزه دست دیگرم بود و همينطور در حالي که مغازه ها را مي پائيدم آهسته قدم ميزدم. هر چيزکه مي خواستم بخرم وقتی قيمتش را مي پرسيدم پشيمان مي شدم . چقدر بد است آدم پول در جيبش باشد ولي هيچ چيز نتواند بخرد ، به خصوص که به قصد خريد هم بيرون آمده باشد.
تقريباً به ميدانگاهی آخر خیابان رسيده بودم. با خودم گفتم حالاکه کلي خريد از اين طرف خيابان کردم يک سري هم بروم آنطرف خيابان ببينم چه خبر است!
از روي جوي خيابان پريدم.
- آقا از وسط نرو.
- مي خواهم بروم آن طرف خيابان.
- باشه صف به هم مي خوره، برو چند قدم بالاتر از ته صف برو.
عجب صف طولاني ای بود.تمام میدان را دور میزد. پرسيدم:
- جناب چي ميدن؟
- خودت رو به اون راه نزن. اگه نمیدونی پس چرامیخواستی بری اون طرف خيابون؟
- خوب اصلا پشيمون شدم. توي همین صف وايسم بهتره.
- اهه! نه بابا؟ برو ته صف کم حرف بزن ، زرنگ خان.
اين جمله را با صداي بلندی گفت. همه در داخل صف به من هجوم آوردند ، يکي گفت:
- آخه شماهاکي مي خوايد آدم بشيد !
- يعني چي آقا چرا فحش ميدي ؟
- چرا ندم. اينهمه ملت مثل بچه آدم اومدن تو صف وايسادن. اونوقت شما مي خواي زرنگي کنی؟
همهمه مردم زیادتر شده بود.
- آقا من پرسيدم چي ميدن همين. آخه بايد بدونم چي ميدن تو صف وايسم يا نه؟
- هميشه با همين جمله ها شروع مي شه، بعد جا خوش ميکنن. اخلاقشونه آقا!
- برو ته صف. وقتی رسيدي مي فهمي چي ميدن.

ديدم فايده ندارد. اگر هم بخواهم چک و چانه بزنم تا ببينم چي ميدهند نوبتم عقب تر مي افتد. اين بود که با سرافکنده به سمت ته صف روانه شدم.
- خوب حالشو گرفتي ، نامردا هنوز فکر مي کنن که زرنگيه.
با شنيدن اين زمزمه ها به ته صف رسيدم. ساعت يک و ده دقيقه بعدازظهر بود. ربع ساعتی گذشت.
خانم مسني گفت:
- برادر من جلوي شما وايسم؟ پام خيلي درد ميکنه نمي تونم برم ته صف.
- اشکالي نداره خانم بايستيد.
- خانم بفرما ته صف.
صدای پشت سریها بود. با حالتي مطمئن گفتم:
- جاش همين جا بوده به من سفارش کرده بود.
- يعني چي آقا؟ مگه بقيه آدم نيستن. ديگه اينجا هم جا گرفتي ؟
جواب ندادم او هم آمد و جلوی من ایستاد. چند قدمي که جلوتر رفتيم ، دو نفر ميانسال در حالي که مرا به عقب فشار ميدادند جلوي من براي خودشان جا باز کردند.در حالي که با انگشت اشاره انتهاي صف را نشان ميدادم گفتم:
- آقايون ته صف اونجاست.
- ديدمت داداش.
- چي چي رو ديدي ؟
- موقعي که اومدي تو صف.
- يعني چي؟ چه ربطي به موضوع داره ؟
- چرا داره يعني ما قبل از تو اينجا بوديم.
ازپشت سر دوباره سروصداها بلند شد.
- آقا راه نده.
- ديگه فک و فاميل نداشتي ؟
صف شروع به حرکت کرده بود. گفتم :
- جناب ديدمت يعني چي ؟ چطور شما منو ديدي ولي من شمارو نديدم.
- مادوتااونطرف خيابون داشتيم صحبت مي کرديم.
- خوب چرا نيومديد اينجا صحبت کنيد؟
- آقا شما فضول مردم هم هستيد؟ ما هر جا دلمون بخواد صحبت مي کنيم.
- راست مي گه. اصلاً مگه شما فضولي مي خواي بدوني ما به هم چي گفتيم؟ مرد حسابي چرا تو کارمردم دخالت مي کني؟

نه خير اگرادامه مي دادم يک چيزي هم بدهکار ميشدم.
سرعت حرکت صف زياد شده بود فشار زيادي ازپشت به من وارد ميشد. همهمه بود. داد ميزدند. "آقا هول نده!" ولي باز فشاربيشترمي شد. صف از حرکت ايستاد. حساب کردم. حدود سي متری جلو تررفته بوديم. خيلي خوشحال شدم. اگر با اين سرعت پيش ميرفتيم حتماً به من هم ميرسيد.
- سلام آبجي.
يک خانم جوان به پيرزن جلوي من سلام کرد . با خجالت گفتم :
- خانم ته صف.
- يعني چي آقا؟ من خيلي قبل از شما اينجا بودم.
- خانم چرا دروغ مي گي؟ چرا بايد براي يک مسئله کوچک مردم رو فريب بدي.
در حالي که چادرش رو بيشتر جمع وجور ميکرد بدون اينکه جواب بده رويش را برگرداند و غر زد.
- خجالت نمي کشه مرديکه! تو چکار با کار خانمها داري؟
من که خيلي کفري شده بودم با تاکيد گفتم:
- خانم! ته صف.
- من جام همينجا بود. بپرس. از همين مادرجون بپرس.
- بعله.منم ديدمش. قبل از اينکه شما بيايي ايشون جلوي من وايساده بود.
از تعجب شاخ درآورده بودم .
- مگه ميشه به همين راحتي دروغ گفت؟ من خودم شما روتو صف جا دادم. حالامیگی اين خانم جلوتر ازمن بود.
همين طور که داشتم به خانم مسن نگاه مي کردم صف با شتاب زيادي شروع به حرکت کرد. دوباره فرياد "آقا هول نده ، آقا هول نده" بلند شد.
با کمال تعجب يک ميني بوس جلوی خودم ديدم. فشار جمعیت توی هوا بلندم کرد و انداختم توی ميني بوس. فرياد ميزدم:
- کجا ميره ، من نمیخوام سوارشم.
ولي کسي گوشش بدهکارنبود ، فقط گاهگاهي ميشنيدم ، کرج ، کرج. بين راه کرج ميني بوس آنقدر خلوت شده بود که توانستم پياده شوم. ساعت سه بعدازظهرشده بود. خواستم سوار ماشين شده به شهر برگردم. دست درجيب کردم تايک صد توماني آماده کنم. ولي جيبهايم خالي بود.کوپنها به همراه دوهزارتومان نيست شده بودند.پياده به طرف منزل راه افتادم ، ساعت يک نيمه شب به منزل رسيدم. عيال در را باز کرد گفتم:
- نگران شدي؟
- نه ميدونستم تاحالا تو يه صفي ايستادي.
- آره نوبت گوشت گرفتم هنوز نوبتم نشده.
- باشه صبح زود برو جات رواز دست ندی.

تا پنج – شش روز همينطور ميگفتم نوبتم نشده. حالا که چندين ماه از ماجرا ميگذرد گرچه عيال یادش رفته که نوبت را برای چي گرفته بودم هنوز هرشب از من ميپرسد:
- بالاخره نوبتت نشد.
من هم مي گويم : هنوز نه!

پايان

No comments:

Blog Archive