از سنخ شما نیستم
مادرم به تنهائی
برزمین خشک نهاد
و پدر
جز لحطه ای درنگ نکرد
تا زیر لب بغرد
"باز هم"
دست و پا زدم
و ره به هر سو بردم
زندگی چون جوئی ارام گذشت
و من پشه کوچولوئی بودم
که به هر خسی چنگ می انداخت
تا اسیر دست اب نگردد
انروز رسید
جاده ها رو به قله بود
و احساسات همه شریف
به پاکی
به فداکاری
به برادری
دل باختم
و به رهائی انسان
سر سپردم
کشتی رویاها
به گل نشست
مادر جان فرزند طلب کرد
بذر خون افشانده شد
و خوشه های کشت
به بار وحشت
سر فرو کردند
من ماندم و کشتی ام
وامانده در گل
من ماندم و رویایم
پر کشید
دور
لباس رویا از تن بر کندم
از حقیقت تن پوشه ساختم
و امروز میدانم
که حقیقت
مادر همه رویاهاست
مرا از حقیقت گریزی نیست
چه دیگر میدانم که
"از سنخ شما نیستم"
No comments:
Post a Comment