Saturday, April 28, 2007

سل سبیل

در گذرند
ارام
بر دو سوی خاطرم
دیوارهای یاد

اجرهای قرمز چرک مرده با بند کشی خاکستری
دیوارهای خشت مال گچ پوش

از من هنوز برجاست
خطی سیاه از زغال یاد
و کنده کاریهای بد ترکیب.

مرا به یاد دارند
درهای بسته ای که با وجود گذشت سالیان
تشنگی ترکهایشان را
جلای خیس رنگی
سیراب نکرده است
اما
پشت درها
در میان ادمها
کسی را به یاد نیست
از چشمان درشت و پف کرده کودکی
با موهای بلند فر خورده
که در میان کوچه های پرجنب و جوش تنهائی
به دنبال همبازی می گشت.

سرهنگ دیرسالی است که مرده است
و صندلی خالی او بر بالکن کوچک
تنها و افسرده است.

خانم سرهنگ که ترسناک بود
دیگر تا سر کوچه هم نمی اید
و در خانه موسی
که همیشه باز بود و خوش امد گو
برای همیشه بسته است.

تنها درخت نیم خشکیده به یاد دارد
ضربات توپ پلاستیکی
و شیرچه های ماهرانه برای دفع توپ
و فریادها و غلغله را
بر سر جر زنی تیم مقابل.

و کاووس
که تازه از دهات امده بود
و هیچ دوچرخه نداشت
چه نامرد بود
که صفا می کرد
با دوچرخه بنفش بی ترمز من.

راستی کسی برای کاووس دوچرخه خرید؟

3 comments:

Anonymous said...

مثل اینکه حالت خوب شده که دیگه نمی نویسی

Anonymous said...

مي نويسم كه يكي تنها بود

Anonymous said...

سلام
جالب بود
خاطره هاي بچگي
چه زود
به آدمي ميچسبند

Blog Archive