Friday, September 21, 2007

تهرمونتون - ماجراهای یک تهرونی در اد مونتون

مملی وقت زیادی رو صرف زدن سیبیلهاش جلوی اینه کرد. فکر می کرد که عین ایستادن پشت دخل و کار با ترازو میمونه. یه نخود و از یک کفه ورمی داری و خیال میکنی دیگه روبراس. حالا یه ارزن باید از اون یکی کفه برداری و همینجور میری جلو. اما نتیجه کار رضایت بخش بود. دو شاخ سیبیلاشو انگار که خط کش زده باشی. باهم مو نمی زدن. با خودش گفت زحمت و کشیدم اما خوب بیخود هم نبود. اخه این جماعت دختر فرنگی یه صورت مردونه داشته باشه که گاهی بهش نیگا کنه. رنگ مو هم بفهمی نفهمی کار خودشو کرده بود و اون چند تا دونه موی سفید و که داشت بیرون میزد پوشونده بود.
"د بدو دیر شد". ازتو دستشویی زد بیرون از پله ها پرید پایین و … جلوی در ننه بیگم متوقفش کرد. قران رو زیر سردری گرفته بود و می گفت باید سه بار ببوسیش واز زیرش رد شی. " قضا بلا رو دور میکنه. چه دیدی ننه. بلاد فرنگ که عین مملکت خودمون امن و امون نیست. میگن شب که میشه زنا هم مثل مردا میرن عرق خوری. مست میکنن و واویلا. همینجور بچه اس که پس میندازن." فکرشم شاخ سیبیلا ی مملی رو قلقلک می داد. بهش نگفت که "خدا از دهنت بشنفه ننه." اخه میدونست که اوقاتش تلخ میشه. ننه بیگم هیچ دلش نمی خواست که ممل بره. میگفت " اخه کی میخوای ادم شی. بچه های رفقا ت همین روزا میرن دبیرستان. زن بگیر و خونواده راه بنداز. ما نباید نوه هامونو ببینیم. تا کی این زندگی یالغوزی."
نشستن تو لانچیای داش قاسم. سبز چمنی بود و پنج تا دنده داشت. تو دنده پنج که میزدی گاز میخورد و عین دیو نعره میکشید. روغن رو عین بنزین هورت میکشید. خوب این کلی ام به نفع داش قاسم بود. اخه اینجوری هر دفعه که میرفت پمپ بنزین روغن هم سر پر میکرد و موتور ماشین نمیسوخت. اگه نه با اون هواس پرتیای داش قاسم!
نشست کنج دل ننه بیگم. مثل همیشه گرم و نرم و پر محبت بود. ننه بیگم دستاشو دور تنش حلقه کرد. غم تو ته مردمکای چشماش نشسته بود. یه جور غم سردو بی درمون. همیشه میگفت "رضام به رضای خداس" . مگه نه اینکه بچه هاشم براش خدا بودن. نه تا بچه رو بی ماشین رخت و لباس شویی و با تحمل حرف راه و بیراه درو همسایه و صابخونه بزرگ کرده بود. هر کدوم هم رفته بودن سی کار خودشون. مملی عزیز دردونه اش بود. ته تغار.
به فرودگاه که رسیدن کلی عکس گرفتن. سر ممل همچین گرم خداحافظی و دلش اونقد کباب گذشتن از مرزبود که چشماش هیچ ندید. سالها بعد که باد ازکله ش و تب و تاب از دلش افتاد و نشست به تماشای عکسا تازه دستگیرش شد. چشای ننه بیگم تو همه عکسا به دور خیره بود لابد به دنیای بدون ممل و اینکه "یعنی عمر کفاف میده؟" انگار ته دلش خبر داشت.
چمدونا رو با هزار زحمت از رو سر و کول دیگرون و میون دعوای قپون دار با مسافر تحویل داد و پرید رو پله برقی. دنیای گذشته دنیای همه اونا که عمرشو صرف شرکت در غم و شادیها شون کرده بودشروع کرد به نزول و بالاخره هم پشت ضخامت سقف اونا که حالا برا مملی کف میشد ناپدید شد.
دفعه اول بود که سوار هواپیما می شد. سالن هواپیما به نظرش یه چیزی بود شبیه سینما. با این فرق که صندلی جلوییت انقدر بلند بود که پرده سینما رو نمی دیدی. عوضش هر کسی یه پرده سینمای شخصی پشت صندلی جلوییش داشت. شنیده بود عرق و شراب مجا نیه. اینه که تا اولین مهموندار رو دید صداش کرد و پرسید. گفتن با غذا میدن. هر لقمه غذا رو با یه جرعه شراب و بعد م ابجو داد پایین. بعد غذا با خودش فکر میکرد این خارجی ها چه مهربونن. همه در جواب نگاهش بهش لبخند میزدن.
هواپیما تو لندن نشست هواپیمای اتصالی به ادمونتون فردا صبح راه می افتاد. اینه که نصیب ممل شد که یه شب بره توی هتل تو لندن بمونه. مجانی.
قبل خواب تصمیم گرفت از همون شب فرنگی شدن رو شروع کنه. تو فیلما دیده بود و از دیگرون هم شنیده بود (گر چه خیلی هم باورش نمیشد) که جماعت فرنگی دم به ساعت دوش میگیره. با اینکه یه هفته بیشتر از دفعه اخری که رفته بود گرمابه نمی گذشت زد که بره حمومی بکنه. شنگولی شام خوبی ام که خورده بود مزید بر علت شد. رفت تو وان پرده روهم کنار زد ودوش رو تا اخر باز کرد. "به به صفای اب گرم". دوش رو که بست و پاشو از وان بیرون گذاشت پاهاش شلپی کرد و رفت تو اب. کف حموم رو اب گرفته بود. با خودش فکر کرد" ای با با این همه میگنن خارج از ایران کارشون درسته همین بود. حالا این وقت شبی کی میره چاه فاضلاب اینارو باز کنه. جهنم! هتل من که نیست. میرم میخوابم تا صبح هم حتما اب کم کم در میره تو فاضلاب."
صبح با سرو صدای مستخدمی که داشت حموم رو تمیز میکرد از خواب بیدار شد. خوشبختانه انگلیسی ای که تو ایران یاد گرفته بود بی فحش و فضاحت بود. اینه که از حرفهای نظافتچی هیچ سر در نیاورد. تازه خدا خدا هم میکرد که چه خوب شد از این سروصدا بیدارشد اگه نه حتما هواپیما ی ادمونتون رو از دست میداد. زیر لب گفت " خدایا شکرت. هر کارت یه فضیلتی داره." لباس پوشید پاشنه رو ورکشید و راهی فرودگاه شد.

3 comments:

آرش said...

آقا لينك شما سر و مر و گنده در قسمت لينكهاي ما (سمت راست صفحه) سر جاشه(دو هفته است). جلوش هم نوشتيم جديد كه ملت بدونن!

ناصر said...

مرسی ارش جان. لطفا برام بنویس چطوری این کار رو کردی. چون نوشته های انگلیسی من الان عوضی هستند.

Anonymous said...

سلام !
آقا جالب مینویسی ! خیلی جالب !

لینک دادم بهتون تو بلاگ !
انصافاً جالب مینویسی
خوش باشی
یا حق !

Blog Archive