Sunday, November 11, 2007

تهرمونتون - اولین بار

بیرون سرد نبود ولی در که باز میشد و سرو صدا میزد تو خیابون، مملی لرز میکرد. تصمیم گرفته شده بود و میدونست که چاره ای جز اطاعت نداره. میدونست که اگه اطاعت نکنه، راحتش نمیذارن. دست به دست هم میدن و میان سراغش. اسم مشخصی نمیتونست بهشون بده. حاصلشون یه جور عذاب بود که میومد سروقتش و ذره ذره جونش رو میخورد. اگه روز می اومد اعصابش رو خراب میکرد و اگه شب بود، بی خوابش میکرد. بعد فکر های مختلفی میومدن تو سرش. فکرهایی که جریان مشخصی رو دنبال نمیکردن و فقط به دلهره منجر میشدن. مثل نردبونی که میره بالا و اخر سر وسط زمین و اسمون تموم میشه. از یه جایی رو زمین شروع کردی ولی به "هیچ جا" تو اسمون ختم میکنی. فکرها و دلهره هایی که یکی بعد از دیگری میومدن، از زیر هم در میرفتن و دوباره تکرار میشدن. حاصل، جز سر درد و دلهره بیشتر نبود. اصولا برای مملی کانادا جزو مناطق زلزله خیز دنیا بود، نه ایران. تو ایران که بود همیشه حس میکرد زمین زیر پاش محکمه. اما اینجا طور ذیگه ای بود. قدماشو با اطمینان معمولی مملی "بچه تهرون" ورمیداشت ولی وقتی میخواست زمین بذاردشون، گاهی زمین از زیر پاش در میرفت. این جور موقعها تو ایران دست دراز میکردو زود شونه یکی رو میچسبید تا زمین نخوره. تو کانادا اما شونه اشنایی که بتونه بچسبه و سر پا بمونه ، دم دستش نبود.
تصمیم گرفته شده بود و باید اجرا میشد. "کجا" شو نمیدونست ، "چه جوریش" رو هم باید تو عمل پیدا میکرد. اینه که از یه در به در دیگه رفته بود. همه جا هم صدای موزیک بود و سرو صدای غریبه ادما. گاهی میزاشون تو پیاده رو بود. نشسته بودن گپ میزدن و غذا میخوردن، با گیلاس شراب یا بطر ابجو. تو اینجور جاها دست پاچگی مملی بیشتر هم بود. اقلا تو جای تاریک کسی ادم رو نمیدید. فکر میکرد که کنار میز بشینه و بگه چی. چقدر باید انعام داد. حتما خرجش بالاس. هنوز همه چی رو در هزار ضرب میکرد و به تومن محاسبه میکرد. حقوق اولش بود. پول زیادی هم نبود و نمیخواست خیلی خرج کنه.
با همین خیالها ضلع شمالی وایت اونیو رو قدم زده بود. مغازه ها و بارها که تموم شد، رفت ضلع جنوبی و شروع کرد به قدم زدن در خلاف جهت . رسید جلوی ماشین فروشی. میدونست که دیگه تمومه. عرضه و دل و جرات نشون نداده بود و میرفت که شروع بشه. فکر سردردها و بیخوابیها از الان داشت عذابش میداد. ایستاد. "باداباد". چرخید و وارد دهن سیاه اخرین در شد. پشت در توی تاریکی دو تا فرشته مو بلوند پربزک ازش پول گرفتن. پول رو داد و وارد غار شد. ستاره های زیادی از روی دیوارها و سقف غار به مملی چشمک میزدن. یاد اسمون کویر افتاد. تاریکی سنگین که وقتی توش خوب نیگا میکردی جز ستاره چیزی نمیدیدی. همیشه با خودش فکر میکرد تاریکی چطور میتونه انقدر غلیظ باشه وقتی تو عمقش جز ستاره چیزی نیست. وقتی که لکه سفید عظیم ، اسمون رو ازش گرفت ، جا خورد. لابد صاحب غار بود. عین یه ادم برفی با موهای بلوند. انقدر بزرگ بود که همه پهنای غار رو پر کرده بود. مملی دستاشو برد بالا. غول برفی ماشینی رو که دستش بود کنار تن مملی حرکت داد. عین موقعی بود که مملی می خواست سوار هواپیما بشه. ماشین بوق نزد. ادم برفی تنه اش رو کج کرد. راه باز شد و مملی پاشو گذاشت توی پارکینگ تیره مه الود. از سقف، جابجا مثلثهای نورانی اویزون بودن که ابرهای دودالودی رو روشن میکردن و روی میزهای بیلیارد پهن میشدن. با ورود مملی همهمه توی پارکینگ یکهو قطع شد. سرها چرخید، خم شد یا از روی میز بیلیارد بلند شد و چشما زل زد به مملی. تنها چیز متحرک ابر دود الود زیر چراغهای سقفی بود که به ارومی توی خودش چرخ میخورد. این یک لحظه بیشتر طول نکشید ولی تو همی زمان مملی متوجه لباسهای عجیب و غریب و مشابه جماعت حاضر شد. اخه کی توی تابستون شلوار و جلیقه چرم چسبون سیاه تنش میکنه. یا اینکه شلوار جینی میپوشه که تعداد چاکهاش از تعداد تیکه های سالمش بیشتره. مملی شلوارک مخمل زرد و پیرهن استین کوتاه زرشکی با راه راه پهن سفید پوشیده بود. با خودش فکر کرد "اینا مثل اینه که ادم حسابی ندیدن". یه چیز دیگه که براش خیلی جالب بود کثرت قل و زنجیر و قلاده و دستبند بود. انگار که وارد زندون یا شکنجه گاه شده باشی. با این فرق که اونهمه قل و قلاده به جای دروریوار از سر و تن خانومها و اقایون مترقص و متفنن اویزون بود. حس میکرد که یه چیزی عوضیه ولی مهم نبود. با خودش فکر میکرد "اگه کسی این وسط خطرناک باشه اونم منم که بچه تهرونم. هیچکدوم اینا جنگ دیده! یا زیر بمبارون زندگی کرده!" همیشه از دیدن موتور سوارهاشون که با اون همه خال کوبی و برو بازو پشت خط کشی عابر پیاده منتظر میشدن تا یه پیرزن عصا بدست اروم عرض خیابون روطی کنه وبه طرف دیگه برسه، خنده اش میگرفت. معتقد بود کانادایی ها ذاتا مطیع قانون اند. طوری که اگه یه روز موقع مستی عرض خیابون رو از غیرمحل خط کشی عبور کنن، بعدا دچار عذاب وجدان میشن و باید برن پیش روانپزشک. به همین خاطر هم این مملکت رو دوست داشت.
شروع کرد به قدم زدن . چرخی توی پارکینگ زد و خودش رو به پیشخون رسوند. همینکه سرباز پشت پیشخون بطرفش اومد، گفت "ابجو میخوام". با خودش حساب میکرد که اینجا جای بله و بفرمایید و لطفا و این حرفا نیست. میخواست با زبون خودشون باهاشون حرف زده باشه که غریبه به نظر نیاد. سرباز یه نیگاهی بهش کرد، و پرسید"چه جور ابجویی." مملی که نمیخواست نا اشنا جلوه کنه، در اومدکه "چی داری؟"جواب شنید که "هر چی بخوای"، که مملی با انگشت یه بطری رو نشون داد و گفت " از اون". بطری که دستش رسید یه جور رضایت خاطر بهش دست داد. یک قدم بزرگ رو برداشته بود.
با خیال راحت شروع کرد به چرخیدن میون جمعیت و برانداز کردنشون. عاشق تماشا کردن دیگرون بود. دوست داشت بی سرو صدا و بدون جلب توجه یه گوشه بره و مردم رو تماشا کنه. طولی نکشید که فهمید اینجا تماشای زیادی نمیتونه بکنه. اخه هر جا میرفت سرا به طرفش می چرخید و همهمه راه می افتاد یا متوقف میشد. براش اهمیتی نداشت. اونچه مهم بود انجام کاری بود که براش اینجا اومده بود. ابجوشو اروم اروم سرمیکشید و توی پارکینگ میچرخید. از جلوی دستشویی که رد میشد بوی معمول به مشامش نرسید. در باز شد و یه نفر خارج شد. دودی که پشت سرش به مشام مملی خورد خیلی براش غریب بود. بوی سیگار نبود و مملی رو برای مدتی شادو شنگول کرد. تا به حال با بوی توالت اینجوری حال نیومده بود. رفت به سمت یه میز که کسی کنارش نبود. نشست و نگاهی به جفت دخترهای سر میز بغل دستی انداخت. جالب اینکه جواب نگاه داده شد و یکی از دخترها چیزی با خنده به دیگری گفت و زل زد به مملی. مملی هم که سرش از ابجو و دودهای جوراجور محل گرم شده بود، حسابی نگاه پس میداد. خلاصه نظر و نظر بازی به سبک ایرونی. چند دقیقه ای نگذشته بود که مملی متوجه شد یه عده دیگه هم به جمع نظربازان پیوستن. چهارپنج تا جوون برو بازو کلفت چرم پوش و زنجیر اویخته ، بادست بندهای کمر اویز و قلاده هاشون به مملی زل زده بودن. مملی معنی هواپسه رو خوب میفهمید اینه که ابجوشو برداشت و مثل یه پسر خوب اروم و خندون دور شد ورفت به سمت دیگه پارکینگ. اینجا محیط دوستانه تر بود. دخترها با دخترها نشسته بودن و پسرها با پسرها. عین تو ایرون. اینه که ممل احساس ارامش بیشتری کرد. تنها مشکل صدای نعره اوازه خون بود که لحظه ای قطع نمیشد. رقص نور توی زمینه تاریک همه رو به رقص دعوت میکرد. دو نفر مشغول رقصیدن بودن. هر دو مرد. مردی که لباس چرم پوشیده بود و زنجیر و دستبند ازش اویزون بود، موهای بلندی داشت. دستهاشو تا جایی که میتونست بالا برده بود و از مچ میچرخوند. اگه دستهاشو پایین تر می اورد و بالای شونه هاش می چرخوند، رقصیدنش بی شباهت به رقص ایرونی نمیشد. جوون دیگه ای میون رقص نورها مشغول رقص به سبک مخصوص خودش بود. کلاه کپی شو مثل گداها دستش گرفته بود. دستشو دراز کرده بود و با خم کردن زانوهاش بالا و پایین میرفت و دور خودش می چرخید. عین گدایی بود که سعی میکنه با چرخیدن دور خودش هیچ مشتری ای رو از دست نده. خواننده از گلو نمی افتاد و دایم فریاد میکشید. اینه که مملی سر درد بدی گرفت. اخر ابجوشو با جرعه سریعی سر کشید و از در اهنی سیاه پشتی، پاشو توپیاده رو گذاشت. "اخیش ، هوای تازه! بی سرو صدا!" سر کیف بود و میدونست عذابی در کار نخواهد بود. انچه رو که تصمیم داشت انجام داده بود. تو نم نم بارون به طرف خونه راه افتاد.
روز بعد که سر کار به رفقاش داستان رو گفت ، خبر دار شد که رو سه شب پیش یه نفر رو جلوی همون بار با گلوله کشتند. این بود که موضوع غول برفی و فلز یاب براش حل شد.
ادامه دارد
نوامبر 2007

No comments:

Blog Archive