Sunday, December 16, 2007

تهرمونتون3- درسرزمین عجایب

ترنم موسیقی در تالار چوبین و طنین صدا که بوضوح تا اخرین ذره به گوش می نشیند. شیطنت کودکانه و گاه رمانتیک نغمه ویولن بر فراز زخمه محزون ویولن سل. خاطره عطر مرموز جان ربایی که پس از ظهور حس عشق، با سبزه و چمن، با درخت و گلسنگ گره می خورد و طبیعت را جانی دوباره و مفهومی نو می بخشد. ان شب با نغمه موسیقی تالار چوبین بر چمنزار اولین عشق دوران نوجوانی اش یله شد، غلتی زد و مشام از بوی شورانگیز و مرموزخاک نم خورده، چمن به شبنم نشسته، و گلسنگ خیس اندود.
خسته بود و کوفته. "بابا چقدر کار،کار! تازه سر اخر اگه کارت نتیجه نداده باشه ازت ناراضی اند." مملی همینجور زیر لب غر می زد و تو سرما راه می رفت. سرما پوست صورتش رو می سوزوند و کرخ می کرد. با خودش فکر میکرد که لا اقل اگه می شد ادم نفس نکشه که سرما بیرون بمونه! با هر نفس شاهراهی از انجماد از توی بینی و حلقش میگذشت و به ششهاش می رسید و گرمای تنش رو تخلیه می کرد.
عجله داشت که به خونه برسه. یک میز با کامپیوتر روش، صندلی پشت میز و تختخواب یکنفره توی سکوت، سرما و تاریکی منتظرش بودن. از پشت پنجره یخرده اش می تونست ساختمون تالار موسیقی رو ببینه. زیر برف عین کیکی می موند که با یه لایه خامه پوشیده شده باشه. اونجا بود که اولین بار موسیقی کلاسیک زنده رو کشف کرده بود. عجیب اینکه موسیقی ای که شنیده بود اصلا براش غریب نبود. مثل اینکه از یه جای ناشناخته تو وجود خودش بیرون اومده بود.
قدمها رو تند کرد. سعی می کرد به سرما فکر نکنه. یکهو با خودش فکر کرد" چی میشد اگه باز هم کنسرتی توی تالار موسیقی برقرار باشه. یعنی می شه؟" از جلوی تالار موسیقی که رد می شد متوجه جنب و جوش شد. دلش یکهو از خوشی گرم شد و خون به صورتش دوید. "حتما کنسرتی هست!" نگاهی به در ورودی انداخت. دو سه تا مرد سیبیلو جلوی در مثل محافظ ایستاده بودن و با شک و بد گمانی به دو رو بر نگاه می کردن. انگار که هر لحظه منتظر حمله مخالفین چماقدار باشن. یاد دوره انقلاب به خیر!
وارد شد. به شتاب خودش رو به میز فروش بلیط رسوند و تقریبا فریاد زد" کنسرت دارین؟" مرد بلیط فروش با درنگی که بعدا مملی معنیش رو فهمید گفت: "ب...ب...بعله". همش پنج دلار بود. پرداخت. بلیط رو گرفت و دوید به طرف دیگه خیابون تا بره خونه و لباس عوض کنه. موسیقی کلاسیک قیافه کلاسیک میخواد. کت و شلوار و کراوات با کفش واکس زده. ده دقیقه طول کشید. در رو پس زد و وارد ساختمون تالار موسیقی شد. اولین صحنه ای که به چشم دید براش عجیب بود. یه میزپوشیده از کاندوم با توضیحاتی در مورد بیماریهای مقاربتی. " جماعت غریبی ان این کاناداییها! لا اقل دیگه نه تو کنسرت." مردا به هم میرسیدن و دست میدادن و همدیگر رو بقل می کردن و می بوسیدن. عین ایران! " بالاخره اینجا هم روشنفکرای خودش رو داره. بغل کردن و بوسیدن که حتما نباید مفهوم جنسی داشته باشه." هیچ دوست و اشنایی نمی دید. اینه که قدم میزد و دیگرون رو می پایید. جو رو خیلی دوستانه می دید. مردم چه باهم مهربون بودن. بد جوری یاد وطن کرده بود. تو همین فکرا بود که خانوم قد بلندی تو یه پیرهن تمام قد ابی از پشت سرش رد شد. چرخید و نگاه کرد. غریب بود. فرم بدن و راه رفتنش عین مردا بود!
برنامه شروع می شد. مملی هیجان زده بود. رفت به بالکن که خوب ببینه. کنار دست یه خانم مسن با موی سفید یه جای خالی بود. "جای کسیه؟" با لبخند ملیحی جواب شنیدکه " برای خودت نگهش داشتم". خیلی دوستانه و محبت امیز گفت. زیادی! مملی نشست و منتظر شروع کنسرت شد. نیم ساعت گذشت و خبری نشد. در این ضمن یکی دو نفر رفتند روی صحنه و صحبت کردن. مملی اونقدر ازکار روزانه خسته بود که به چیزی گوش نمی داد و فقط مشتاق شروع برنامه بود. عجیب اینکه تماشاچی ها هم با هم حرف میزدن. یه مرد با کت و شلوارکوتاه و گوشواره با چند تا مرد دیگه شوخی می کرد و می خندید. حرکات غیرمردانه و عجیبی داشت. "بعضی از این کاناداییها چه لوسن!" سر صحبت رو با دختر کنار دستیش باز کرد. معلوم شد که ارمنیه و مهاجر. همه چیز خوب پیش می رفت تا موقعی که شروع کرد به صحبت در مورد دوست دخترش که طبقه پایین بود. تو همین کش و قوس بود که خانم عجیبی که اول برنامه دیده بود رفت پشت تریبون و با صدای مردونه ای شروع به صحبت کرد. توجه مملی یکهو جذب صحنه شد. میگقت که چقدر ناراحت بود وقتی که مرد بودو با ناخن لاک زده میرفت سرکاروهمکارا مسخره اش میکردن. و اینکه حالا چقدر خوشحال بود که تغییر کرده بود. مملی بالاخره می فهمید که کجا اومده. مشکل اصلی البته خستگی بود که کورو کرش کرده بود. گوشهاش فقط برای شنیدن موسیقی اماده بود. از این گذشته تا به حال با لغاتی مثل transgender, bisexual, homosexual سروکارپیدا نکرده بود که معنیشون رو بدونه! احساس مرموز و ناراحت کننده ای که از موقع دیدن زن مردنما (یا مرد زن نما) داشت یکهو اوج گرفت و به یه جور شک و تردید در ماهیت همه ادمهای دورو برش تبدیل شد. حواسش رو جمع کرد و شروع کرد بدقت به گوش کردن و نگاه کردن به دیگرون و افرادی که روی صحنه میرفتن. اکثر صحبتها مربوط می شد به مشکلاتی که برای افراد پیش اومده بود وقتی که حس کرده بودن که به هم جنس تمایل دارن. چطور خونواده و دوستان طردشون کرده بودن و غیره. لابد برای اینکه دل مملی خوش باشه، چند تا گروه هم اومدن و اواز خوندن.
شروع میان پرده اعلام شد. حالا مملی می دونست کجا اومده. مغزش به کار افتاده بود و مفهوم حرکات، حرفها و پلاکاردها رو جور دیگه ای درک میکرد. فکر کرد که بره خونه. اما اخه چرا. مگه نه اینکه تو این بی پولی، پول بلیط داده بود. تازه این هم برا خودش یه تجربه بود. یه گوشه پرده بالا رفته بود و بخش ناپیدایی از این جامعه جدید رو می دید. موند ولی سر تاپا چشم و گوش شد. احساس میکرد تو یه جور برزخ جنسی گیر کرده. اگه شکل مرد یا زن بودن این به خاطرشلوار یا دامنی بود که پوشیده بودن یا فرم ارایش مو و صورت. نه به خاطررفتار، طرز صحبت و نگاه کردنشون. مرز ظاهری دو جنس مغشوش بود و همه چیز بینابینی بود. هیچکس حتما خودش نبود. تو هوا یه جور سیالیت جنسی اضطراب انگیز موج میزد. بعد ها که مملی تجربه بیشتری در جامعه جدید کسب کرد فهمید که افرادی که اونشب دید به خیلیهای دیگه سربودن. حد اقل این افراد سعی میکردن با خودشون و دیگرون در مورد یه مساله صادق باشن و اون هم سیالیت جنسی شون بود.
برگشتن توی سالن. برنامه با سرودها و سخنرانیهای دیگه ادامه پیدا کرد و به پایان رسید. از کنسرت خبری نبود. پیرزن کناری ازش خداحافظی کرد و بلند شد که بره. شونه های پهن و میان تنه باریکی داشت و مثل مردها راه میرفت.

No comments:

Blog Archive